دعوای یک راننده سبیل کلفت با محمد بروجردی در جاده

0:04 - 11 آبان 1398
کد خبر: ۵۶۲۹۳۷
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
بروجردی به زحمت ماشین را متوقف کرد، راننده‌ خاور که درشت هیکل و سبیل کلفت بود، از ماشین پیاده شد، به سمت ما آمد، یقه‌ بروجردی را گرفت و او را از پشت فرمان بیرون کشید

دعوای یک راننده سبیل کلفت با محمد بروجردی در جادهگروه سیاسی ؛ شهید «محمد بروجردی» در سال ۱۳۳۳ در روستای دره‌گرگ از توابع بروجرد متولد شد و در یکم خرداد سال ۱۳۶۲ در جریان دفاع مقدس به شهادت رسید.

بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «میرزا محمد پدر کردستان» به کوشش علی اکبری گردآوری شده است را منتشر می‌کند.

روایت سی و سوم؛ منتظری

به همراه بروجردی و چند نفر از بچه‌های سپاه با ماشین به طرف باختران در حال حرکت بودیم. هیچ کدام لباس سپاه بر تن نداشتیم.

پشت سرمان، یک کامیون خاور که بار سنگینی داشت، می‌خواست سبقت بگیرد، بروجردی هر کاری کرد که خاور بتواند از او جلو بزند، چون جاده به شدت شلوغ بود و ماشین از رو به رو می آمد، موفق نشد. بالاخره کامیون که بی وقفه بوق می زد، از ما سبقت گرفت اما جلوتر جلوی ماشین پیچید و ایستاد. بروجردی به زحمت ماشین را متوقف کرد، راننده‌ خاور که درشت هیکل و سبیل کلفت بود، از ماشین پیاده شد، به سمت ما آمد، یقه‌ بروجردی را گرفت و او را از پشت فرمان بیرون کشید و بعد از اینکه چند حرف نامربوط به او زد، یک سیلی هم توی گوشش خواباند.

ما خواستیم وارد صحنه شویم، اما بروجردی به ما اشاره کرد و در حالی که لبخند بر لب داشت، به راننده گفت: شما ببخشید! ما اشتباه کردیم!

راننده، یقه‌ی بروجردی را ول کرد و رفت. ما به او گفتیم: این چه کاری بود کردی؟ ما که تقصیری نداشتیم!

بروجردی گفت: بذارین بره، این راننده است، آدم زحمت کشیه، کار رانندگی سخت و طاقت فرساست و آدم رو خسته می‌کنه.

ما هنوز ناراحت بودیم که چرا کاری نکردیم. به مقصد رسیدیم. با بروجردی توی دفتر بودیم که از بیرون سر و صدایی بلند شد. بروجردی یک نفر را فرستاد ببیند چه خبر شده است. وقتی برگشت، گفت: یه راننده از سنندج بار آورده، می‌خواد تسویه حساب کنه و خیلی هم عجله داره. بروجردی گفت: بیارش اینجا.

صدای غرغر راننده از سالن شنیده می‌شد، به محض اینکه جلوی در ظاهر شد، با تعجب دیدم او همان راننده خاوری است که بین راه جلوی ما را گرفت و با بروجردی برخورد کرد. راننده با دیدن بروجردی و لباس سبز سپاهش، خشکش زده بود. بروجردی با لبخند خطاب به او گفت: چه خبره؟ چی شده که باز سر و صدا را انداختی؟

راننده که زبانش بند آمده بود شروع کرد به معذرت خواهی. بروجردی اجازه نداد ادامه بدهد. پرسید: این جا چی کار داشتی؟

راننده با خجالت و به آرامی گفت: راستش، برای سپاه باختران بار آوردم و حالا می‌خوام زودتر اونو تحویل بدم و برگردم، ولی منو معطل می‌کنن.

بروجردی گوشی را برداشت و گفت: هر چه زودتر بار رو تحویل بگیرید.

بعد به راننده گفت: برو به امید خدا ! برو بارت رو تحویل بده!

راننده که اشک توی چشمانش جمع شده بود، نمی‌دانست چه کار کند و در حالی که گریه امانش نمی‌داد، خودش را در آغوش بروجردی انداخت. بروجردی که لبخند روی لبش بود، راننده را آرام کرد تا راهی شود.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *