شهید هادی
هروقت وارد زورخانه می‌شدم ابراهیم بلند می‌گفت‌:« سلامتی سیادات صلوات» بعد هم تا من وارد گود نمی‌شدم، خودش وارد نمی‌شد.
کد خبر: ۴۲۸۰۸۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۸

برای این دوستان ما شبهاتی پیش آمده، اینها بخاطر جو بدی که در مدرسه در مورد شخص آیت‌الله بهشتی وجود دارد سوالاتی دارند. من گفتم شما که اطلاعات بیشتری داری در این موضوع صحبت کنی.
کد خبر: ۴۲۵۵۹۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۶

وقتی سر میز شام نشسته بودیم، ابراهیم به پای من زد و اشاره کرد، بگیر! دستش را از زیر میز جلو آورد و مبلغی را کف دستم گذاشت و با اشاره گفت: «حرفی نزن و برو پول غذا را حساب کن.» هفته بعد دوباره همه ما به چلوکبابی دعوت شدیم. ابراهیم گفت: «امروز مهمان فلانی هستیم.»
کد خبر: ۴۲۵۵۸۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۴

حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟! همینطور که آرام حرکت می‌کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: «به خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم!» .
کد خبر: ۴۲۵۵۷۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۱

کمی که از تمرین ما گذشت، ابراهیم با دوستانش وارد شدند. به محض ورود آنها، حاج حسن از جا بلند شد و گفت: به‌به، آقا ابراهیم هادی، خوش آمدی پهلوان، چه عجب این‌طرف‌ها... جا خوردم. من می‌خواستم برای ابراهیم قیافه بگیرم، اما ظاهراً او قبل از ما یک ورزشکار تمام عیار بوده!
کد خبر: ۴۲۵۵۷۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۰

ساعتی بعد برگشت. با لباس سربازی! پرسیدم: لباست کو؟ گفت: یکی از بچه‌های کُرد از لباس من خوشش آمد، من هم هدیه دادم به او!
کد خبر: ۴۲۴۰۶۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۴

سلام بر ابراهیم. اینگونه نیکوکاران را جزا می‌دهیم به درستی که او از بندگان مؤمن ما بود.
کد خبر: ۴۲۲۲۲۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۱

خون زیادی از پای من رفته بود، بی‌حس شده بودم، عراقی‌ها اما مطمئن بودند که زنده نیستیم. حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط می‌گفتم: یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی. هوا تاریک شده بود. جوانی خوش‌سیما و نورانی بالای سرم آمد.
کد خبر: ۴۲۲۲۲۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۰

از جبهه برمی‌گشتم، وقتی رسیدم میدان خراسان، دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر؛ الان برسم خانه همسرم و بچه‌هایم از من پول می‌خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم؟ سراغ کی بروم؟ به چه کسی رو بیندازم؟
کد خبر: ۴۲۲۲۱۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۰۹

ابراهیم در حالی که آرامش همیشگی را نداشت رو به من کرد و در حالی‌که دستش را با عصبانیت تکان می‌داد گفت: توی این مجالس خدا پیدا نمی‌شه. همیشه جایی برو که حرف از خدا و اهل بیت باشه.
کد خبر: ۴۲۲۲۱۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۰۶

چند شب قبل، دخترم در خواب این شهید را می‌بینه! شهید هادی به دخترم می‌گوید: دختر خانم، تو هر وقت به من سلام می‌کنی من جوابت رو می‌دم! برای تو هم دعا می‌کنم که با این سن کم، اینقدر حجابت را خوب رعایت می‌کنی. حالا دخترم از من می‌پرسه: این شهید هادی کیه؟ قبرش کجاست؟
کد خبر: ۴۲۱۳۴۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۰۵

نزدیک صبح جمعه بود. ابراهیم با لباس‌های خون آلود به خانه آمد! خیلی آهسته لباس‌هایش را عوض کرد. ب
کد خبر: ۴۱۹۸۹۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۲۸

با یک جمله حرفش را زد: آنها با اینکه سن و هیکلشان از تو کوچکتر بود ولی با توکل به خدا چه حماسه هایی آفریدند. تو هم اینجا نشسته‌ای و چشمت به آسمانه که کفترهات چه می کنند!
کد خبر: ۴۱۹۷۸۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۲۶

اگر این بچه‌ها، همان ساعت می‌رفتند معلوم نبود برای نماز بیدار می‌شدند یا نه، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه‌ها را تا اذان صبح نگه دارید که نمازشان قضا نشود.
کد خبر: ۴۱۴۴۵۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۰۹

من هم کمی نگاهش کردم و گفتم: آقا ابرام، من شنیدم تا زنده بودی مشکل مردم رو حل می کردی. شهید هم که همیشه زنده است. بعد گفتم: خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن.
کد خبر: ۴۱۴۴۴۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۰۶

دوستش می‌گفت: با اینکه بعد از آن ابراهیم به ما بسیار توصیه کرد که شرط بندی نکنید، اما یکبار با بچه‌های محله نازی آباد بازی کردیم و مبلغ سنگینی را باختیم! آخرای بازی بود که ابراهیم آمد. به خاطر شرط بندی خیلی از دست ما عصبانی شد.
کد خبر: ۴۰۹۸۰۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۲۱

همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می‌کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد.
کد خبر: ۴۰۴۴۷۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۱۱

اصغر چند شب قبل از شهادت، برادرش را در خواب دید. برادش گفته بود: اصغر تو روز عاشورا در گیلانغرب شهید خواهی شد.
کد خبر: ۴۰۴۴۷۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۱۰

این دفعه برای خودت پارچه را می‌برم، حق نداری به کسی ببخشی. هر کسی که خواست بفرستش اینجا.
کد خبر: ۴۰۴۴۶۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۸

فردای آن روز با پیراهن بلند به محل کار آمد! با چهر‌های ژولیده تر، حتی با شلوار کردی و دمپایی آمده بود. ابراهیم این کار را مدتی ادامه داد. بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد.
کد خبر: ۴۰۴۴۴۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۳