دردسرهای فرمانده قرارگاه نصرت برای اعزام به حج تمتع

23:00 - 17 مرداد 1400
کد خبر: ۷۴۷۸۳۳
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

 - شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگی‌نامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی می‌پردازد.  در سلسله برش‌هایی، به بازخوانی این کتاب می‌پردازد.
 

***

دردسرهای فرمانده قرارگاه نصرت برای اعزام به حج تمتع

حج

خانواده و شهید احمد سوداگر و...
سال ۱۳۶۴ بود. با خوشحالی آمد خانه و گفت: «به خانه خدا دعوت شدم. نامه داده‌اند که چند نفر از فرماندهان می‌توانند برای حج تمتع اعزام شوند.»
 
البته به خاطر درگیری‌هایی که در مناطق بود قرار شد فقط برای چند روز انجام اعمال بروند.

ننه و بقیه اهل خانه خیلی خوشحال شدند. قبل از علی کسی در خانواده مکه نرفته بود و در خانه تازگی داشت.

علی از بچه‌های قرارگاه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید و سفارش کرد مراقب جزیره باشند. بعد رفت دم خانه جودی تا با او هم خداحافظی کند. جودی که فهمید حاجی عازم است، قرار شد با او تا تهران بیاید.

شب بود که ننه یک شام مفصل درست کرد و همه جمع بودیم تا با علی خداحافظی کنیم.

٭٭٭

به همراه جودی به سمت تهران رفتیم. جودی را جلوی بیمارستان گذاشتیم و به فرودگاه رفتیم. داخل فرودگاه احمد سوداگر و چند نفر دیگر از رفقای حاجی بودند.

قرار شد حاجی و دوستانش با آخرین کاروان و تحت پوشش امنیتی بروند و با اولین کاروان هم برگردند. آخرین کاروان مربوط به ترکمن‌صحرا بود.

وقتی رفتیم داخل کاروان ترکمن‌صحرا، شوکه شدیم! انگار همه از همان گنبد محرم شده بودند!
 
لباس‌های احرام یکدست سفید تنشان بود. ما چند نفر بین آن‌ها با کت و شلوار بودیم و آن‌ها با تعجب نگاهمان می‌کردند!

حاج علی به احمد سوداگر گفت: «این دیگه چه کاریه؟ حالا یعنی خواستند برای ما پوشش درست کنند تا شناسایی نشیم!»
 
بعد به شوخی گفت: «حالا که دستی‌دستی می‌خوان ما رو به کشتن بدن. تا رسیدیم اونجا خودم می‌رم دو کلمه عربی حرف میزنم و اعلام پناهندگی می‌کنم!»
 
احمد که انگار جدی گرفته بود گفت: مگه می‌تونی، بیچارت می‌کنن، همه جا اسمت هست.

رسیدیم جده، آمدیم از بازرسی رد بشیم، حین بازرسی وسایل، با ماژیک یک علامت ضربدر قرمز روی کیف ما زدند! در صورتی که بقیه کیف‌ها را نگاه هم نکردند! حاجی رو کرد به بچه‌ها و گفت: «دیدید؟ حالا ببیند چه بلایی سرمون بیارند».
 
یکی از بچه‌ها گفت: بابا تو که خیبر رو راه انداختی که دیگه نباید بترسی.

بی‌کاروان بودیم! کم‌کم برایمان داشت مشکل درست می‌شد. نمی‌دانستیم چه کار کنیم و کجا مُحرم شویم. خودمان را به زور وارد یک ماشین از کاروان‌ها کردیم و وسط راه هم مُحرم شدیم.

مشکل بعدی ما پیدا کردن جایی برای ماندن بود. برای گرفتن اتاق رفتیم دم یکی از هتل‌ها، اما متوجه شدیم یک نفر از جده همینطور تعقیبمان کرده! احمد سوداگر نگاهی به حاج علی کرد و گفت: علی، مثل اینکه خبر‌هایی هست!

حاجی هم گفت: «آره از اون ضربدر قرمز معلوم بود، باید یه طوری دست به سرش کنیم».
 
غریبه ایستاده بود جلوی هتل و کاپوت ماشینش رو زده بود بالا، مثلاً ماشین خرابه و می‌خوام درستش کنم!

احمد رفت جلوی روی طرف و روبه‌روی ماشین ایستاد و به عربی یک سری کلمه سر هم کرد و گفت: ماشینت خرابه؟

طرف هم گفت: آره خراب شده.

احمد هم خیلی جدی گفت: این خرابه یا ما خرابیم؟ تکلیفم رو روشن کن. از جده تا اینجا دنبال مایی، به اینجا که رسیدی ماشینت خراب شده؟ خب من برات درستش کنم میری؟ حالا برو بنشین و استارت بزن. طرف رفت و شروع کرد به استارت زدن، ولی بلافاصله خاموش کرد!

احمد که عصبانی شده بود داد زد: استارت رو نگه دار. خلاصه ماشین رو راه انداخت و آن مرد رفت.

حاجی هم درحالی‌که می‌خندید گفت: «ایول، از کی تا حالا مکانیک شدی؟ این شجاعتت رو حتماً گزارش می‌دم».

احمد هم که کم نمی‌آورد، گفت: آره حتماً گزارش کن. این تازه یکی از هنرهامه. البته بیراه هم نمی‌گفت بچه‌های نصرت همه فن حریف بودند.
 
 


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *