به آقا «امیرالمومنین(ع)» گفتم مگر شما برای یتیمان پدری نمی‌کنید؟

3:45 - 28 مرداد 1399
کد خبر: ۶۴۷۷۳۶
دسته بندی: فرهنگی ، عمومی
«کتاب آرام جان» روایت زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان است که در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده.

- «کتاب آرام جان» روایت زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان است که در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده.

در این خبر قصد داریم با بخشی از کتاب «آرام جان» که به زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان پرداخته است آشنا شویم، این کتاب شاهد چند فصل است که در ادمه فصل اول آن را با هم مرور می‌کنیم:

سرم درد می‌کرد برای پخش اعلامیه

‌می‌نشستم با خدا حرف می‌زدم. می‌گفتم من حرفهایم را با تو می‌زنم. حالا تو باید با من حرف بزنی. قرآن را باز می‌کردم آیات مربوط به زنان پیامبر می‌آمد، می‌گفتم خدایا! من را با زنان پیغمبر مقایسه می‌کنی یا می‌خواهی حرف‌های آن‌ها را به من بزنی؟

کسی را نداشتم جلویش سینه سبک کنم، دور و بری‌هایم شوخ و شنگی روزم را می‌دیدند کجا بودند ببینند شب تا صبح یکریز اشک می‌ریزم. نگاه سنگین مردم از نبود مهدی سخت‌تر بود، هر کجا پا می‌گذاشتم زن‌ها به هول و ولا می‌افتادند. من را شبیه عقابی می‌دیدند که از غیب رسیده تا زندگی‌شان را چنگ بزند و ببرد. کسی که با هم دوست صمیمی بودیم با مهدی بار‌ها رفته بودیم خانه‌شان او با شوهرش آمده بود خانه‌مان، جلوی عالم و آدم سکه یک پولم کرد به جرم اینکه وقتی آمدند کنار قبر مهدی، با شوهرش سلام علیک کرده‌ام!

دیگر با هیچ کس حرف نمی‌زدم. به چه کسی می‌گفتم مجتبی توی خیابان مدام بر می‌گردد و زل می‌زند به پدر و مادری که دست در دست هم راه می‌روند؟ به چه کسی می‌گفتم پسرم تو پارک مثل جوجه اردک پشت سر مرد‌ها راه می‌افتد و التماس می‌کند که پدرم می‌شوید؟

یک روز مجتبی لب به غذا نزد. به زور چند لقمه به خوردش دادم همه را بالا آورد تا شب تقی به توقی می‌خورد گریه می‌کرد. بی حالی و کم رمقی و لب‌های سفیدش آشوب مادرانه به دلم انداخت. صورتش قرمز شد. یک دفعه هم دیدم پیشانی‌اش آتش است. پاشویه و استامینوفن افاقه نکرد. هذیان می‌گفت. با بغض تند تند پنجره‌ها را باز می‌کردم تا اکسیژن بهم برسد، داشتم خفه می‌شدم تلفن نداشتیم، از خیابان ۱۶ آذر تا خیابان انقلاب کلی راه بود ماشین گیر نمی‌آمد توی تاریکی شب چطور یک زن جوان و تنها، بچه را کول می‌کشیدم؟

خواباندم روی پا. از بس تکان دادم پاهایم سر شد، به آقا امیر المومنین متوسل شدم با گریه گفتم مگر شما برای یتیمان پدری نمی‌کنید؟ به داد بچه‌ام برسید! خوابش برد. رفتم ایستادم به نماز شب بعد از هر دو رکعت دست می‌گذاشتم روی پیشانی‌اش. هر دفعه تبش کمتر می‌شد. نماز صبح را که سلام دادم تبش کامل قطع شده بود. سجده شکر به جا آوردم با خیال راحت خوابیدم. با صدای قان و قون مجتبی بیدار شدم، پا شدم دیدم دارد بازی می‌کند پرسیدم: تبت قطع شد؟ وسط توپ بازی گفت: یه آقایی اومد بهم خوراکی داد خوردم خوب شدم. وقتی پیشانی‌اش را بوسیدم گفت: مامان گفت اسمش علی است.

از یک زمانی خانواده مهدی گفتند: یا باید با ما زندگی کنی یا با بابات اینا! مصر بودم توی خانه خودم زندگی کنم، نمی‌خواستم استقلالم را از دست بدهم روی تربیت مجتبی حساس بودم، به کتم نمی‌رفت باب سلیقه بقیه بزرگ شود. از همه مهمتر دوست نداشتم کسی به فرزند مهدی بگوید بالاش چشمش ابروست قرص و محکم گفتم: نه! پامو از توی خونه‌م بیرون نمی‌ذارم!

همه دور هم جمع شدند. به این نتیجه رسیدند: حالا که نمیای خونه ما پس یکی از خواهرات بیان پیش تو! آن موقع دو تا خواهر خانه داشتم. آذر تازه رفته بود دبیرستان؛ منظر هم دو سه سالی از من بزرگتر بود. آذر را بردم پیش خودم. اسمش را توی دبیرستان فلسطین نزدیک خانه‌مان نوشتم، یک روز زود می‌آمد یک روز دیر. جوش جوش می‌زدم، غیرت به خرج می‌دادم. دیدم هر روز باید تنم بلرزد. بعد از چند ماه به مامانم گفتم: من مسئولیت آذر رو قبول نمی‌کنم؛ ببریدش همون مدرسه خودش، خودتونم بالای سرش باشید.

قرعه افتاد به نام منظر. هم کمک خودم بود هم کمک مجتبی. کمی زندگی‌ام سر و سامان گرفت. دوباره رفتم سر کلاس طلبگی مدرسه مروی، چهارراه گلوبندک. هنوز دست خط رضایت نامه مهدی را داشتم که برای ثبت نام حوزه نوشته بود.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *