کتاب «دزد و شاهزاده» به کتابفروشی‌ها رسید

13:36 - 07 مهر 1401
کد خبر: ۴۴۵۳۸۹۸
رمان «دزد و شاهزاده» نوشته «مجید ملامحمدی» با موضوع اتفاقات بعد از واقعه عاشورا منتشر شد.

خبرگزاری میزان - این رمان به قلم «مجید ملامحمدی» نویسنده برجسته کودک و نوجوان است. «مجید ملامحمدی» تا کنون بیش از 50 اثر در زمینه داستان، شعر و پژوهش منتشر کرده است و حدود بیست کتابش در جشنواره‎های کتاب سال کشوری برگزیده شده است.

کتاب «دزد و شاهزاده» رمان جدید «مجید ملامحمدی» که شخصیت اصلی آن پسری نوجوان به نام پیمان است، در مورد افرادی است که در واقعه عاشورا در مقابل امام حسین ( ع) قرار گرفتند و با ایشان جنگیدند.

کتاب

ماجرا از اینجا آغاز می شود که زرعه مامور خشن و بی رحمی که با سربازان تحت فرمانش، جلوی رودخانه فرات در کربلا ایستاده و برای چندمین بار، نمی گذارد امام حسین (ع) و یارانش، مشک هایشان را از آب گوارای آن پر کنند، مورد نفرین امام (ع) قرار می گیرد و بعد از واقعه عاشورا دچار تشنگی شدیدی می شود و شب و روز از مردم آب می طلبد؛ اما هربار که آب می آشامد، عطشش برطرف نمی شود و باز هم تشنه است.

زرعه بر اثر اتفاقی عجیب، ناگهان به زمانه ما می آید و برای نوجوانی به اسم پیمان، وحشت و دردسر می آفریند. زرعه، پیمان را با زور به زمانه خود در کوفه می برد تا او را به عنوان غلام به ابن زیاد بفروشد و پولی برای درمان عطش خود به دست بیاورد. پیمان از دست زرعه می گریزد و در شهر کوفه، سرگردان می شود. او گرفتار کوفیان بی وفاست و به دنبال راه نجات تا اینکه ...

رمان «دزد و شاهزاده» که با اتفاقات و ماجراهایی هیجان انگیز مخاطب را با پیمان شخصیت اصلی رمان همراه می کند و او را از زمانه امروز به کوفه سال 61 هجری می برد، در 292 صفحه و به قیمت 100000 تومان توسط انتشارات کتاب جمکرانhttps://ketabejamkaran.ir/ وارد بازار نشر شده است.

در قسمتی از کتاب می خوانیم :

شکر خدا دست و پایم باز بود. اگر مهارت از خود نشان می دادم، می توانستم به راحتی از چنگ آنها فرار کنم و خودم را در کوچه پس کوچه های کوفه گم و گور کنم. فکر بدی نبود. طفیل برای این که من را غلامی با شخصیت و پرارزش نشان بدهد، دست و پایم را باز گذاشته بود. لابد عرب ها با دیدن من، با سر و وضعی که داشتم، جور دیگری رویم قیمت میگذاشتند و شکل دیگری، من را از او می خریدند.

طفیل افسار اسب و الاغها را به دست غلام سیاه داد و با عتاب گفت: «این حیوان ها را ببر کنج سایه ای تا کار من تمام بشود. زود باش سیاه نگون بخت و ابله. سپس مچ دست من را سفت گرفت و گفت: «با من بیا.»

کتاب

اصلا به من فرصت نداد تا با غلام سیاه خداحافظی کنم. فقط در عرض چند ثانیه ای که سرم را به عقب برگرداندم، دیدم او با غصه نگاهم می کند. با احتیاط دست خود را بلند کرد و برایم تکان داد. دلم لرزید. انگار او با نگاهش به من می فهماند که چه سرنوشت غمبار یا شومی در انتظارم است.

انتهای پیام/



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *