بعد از شهادت برادرم و همرزمانش، کومله‌ها پس از جشن و پای‌کوبی با سرنیزه، گلوی همه آن‌ها را شکافتند

21:00 - 05 تير 1397
کد خبر: ۴۳۱۲۱۴
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
بعد از شهادت برادرم و همرزمانش، کومله‌ها بالای سر آن‌ها آمدند و پس از جشن و پای‌کوبی با سرنیزه گلوی همه آن‌ها را شکافتند.

بعد از شهادت برادرم و همرزمانش، کومله‌ها پس از جشن و پای‌کوبی با سرنیزه، گلوی همه آن‌ها را شکافتندبه گزارش گروه سیاسی به نقل از پایگاه هابیلیان، شهید ابراهیم نعمتی ۱ خرداد ۱۳۴۲ در روستای خیرآباد جیرفت در خانواده‌ای ساده‌زیست متولد شد. پدرش کشاورز و مادرش خانه‌دار بود. آن‌ها چهار برادر و یک خواهر بودند و ابراهیم فرزند پنجم خانواده بود. او تحصیلاتش را تا اخذ مدرک دیپلم ادامه داد، سپس به‌عنوان سرباز ارتش عازم خدمت شد. دوره آموزشی را در کرمان گذراند و برای انجام خدمتش به تهران رفت. او چهار ماه آخر خدمتش را به سردشت کردستان منتقل شد.

سرانجام ابراهیم نعمتی به همراه ۱۴ نفر از هم‌رزمانش، ۲ آذر ۱۳۶۳ در کمین عناصر گروهک تروریستی کومله گرفتار شدند و همگی به شهادت رسیدند، سپس عناصر کومله، بالای سر شهدا آمدند و بعد از جشن و پایکوبی، با سرنیزه گلوی شهدا را شکافتند.

در ادامه صحبت‌های فاطمه نعمتی خواهر شهید ابراهیم نعمتی را می‌خوانید:

«من سه سال از ابراهیم بزرگتر بودم. با هم به مدرسه می‌رفتیم. همیشه در انجام تکالیفش به او کمک می‌کردم. ابراهیم دبستان را در روستا گذراند و برای تحصیل در مقطع ابتدایی به جیرفت رفت. هر روز مسیر روستا تا جیرفت را می‌رفت و می‌آمد؛ اما برای گذراندن مقطع دبیرستان در جیرفت ماند و با دوستانش خانه‌ای اجاره کرد. از همان کودکی آرام بود. اهل نماز اول وقت بود، به ما هم سفازش می‌کرد نماز اول وقتمان را ترک نکنیم. در اوقات فراغتش، بیشتر کتاب‌های دینی مطالعه می‌کرد، زیارت عاشورا و دعای کمیل می‌خواند و در کنار پدر کشاورزی می‌کرد. برادرم امام‌علی (ع) را خیلی دوست داشت، زمانی که مشکلی برایش پیش می‌آمد، به ایشان توسل می‌کرد. بچه‌ها را دوست داشت، تا بچه می‌دید، حتما پیشش می‌رفت و با او بازی می‌کرد.

دوران انقلاب با اینکه سنی نداشت، در راهپیمایی‌های علیه رژیم طاغوت شرکت می‌کرد. از امام و انقلاب برای اهالی روستا صحبت می‌کرد، می‌گفت: «انقلاب پیروز شود و امام (ره) بیاید، زندگی مردم بهتر می‌شود.» خاطرم است، شب پیروزی انقلاب ابراهیم به پشت بام رفت و بانگ الله اکبر سر داد. او اولین نفری بود که شب پیروزی انقلاب در روستای ما الله اکبر گفت.

با شروع درگیری‌های داخلی ابراهیم درس را رها کرد، می‌گفت: «باید به جبهه بروم.» برادر بزرگترمان، آقاحسن هم در جبهه بود؛ برای همین مادرم با رفتن ابراهیم مخالفت کرد. ابراهیم می‌گفت: «اگر من یا سایر جوانان به جبهه نرویم، پس چه کسی از کشور و ناموسمان دفاع کند؟»

در نهایت مادرم را راضی کرد و رفت. دوره آموزشی‌اش را در کرمان گذراند و برای انجام خدمتش عازم تهران شد. در این مدت چندین بار به مرخصی آمد. مادرم برایش خواستگاری رفته بود. وقتی به مرخصی آمد، من ماجرا را برایش تعریف کردم؛ اما ابراهیم گفت: «من سرباز هستم. اجازه دهید بعد از اتمام سربازی‌ام برایم خواستگاری کنید.» چهار ماه آخر خدمتش، به کردستان اعزام شد. سی‌وسه روز از خدمتش مانده بود که به شهادت رسید.

آخرین‌باری که به مرخصی آمد، گفت: «به سردشت می‌روم.» دقیق خاطرم است، وقتی می‌خواست برود با او خداحافظی کردم و رویش را بوسیدم؛ اما دلم آرام نشد. برخلاف دفعات قبل تا انتهای کوچه دنبالش رفتم.

به دوستانش گفته بود: «دعا کنید من به خواسته قلبیم برسم و شهید شوم.»

از سردشت برایمان نامه می‌فرستاد. هیچ وقت از سختی‌ها نمی‌گفت. بعد از شهادتش متوجه شدیم که شرایط کردستان چقدر سخت بوده و ابراهیم برای اینکه ما ناراحت نشویم، از سختی‌های آنجا چیزی نگفت. یکی از هم‌رزمانش می‌گفت: «ابراهیم مدتی که در کردستان بود، در عملیات‌های زیادی شرکت داشت.»

نحوه شهادت
ابراهیم و ۱۴ نفر از هم‌رزمانش برای گشت‌زنی رفته بودند که در کمین گروهک تروریستی کومله گرفتار شدند. ابراهیم پشت سنگی، سنگر گرفت؛ ولی متوجه شد، یکی از هم‌رزمانش به نام رضا تاجیک مجروح شده و برای کمک به او از سنگرش خارج شد. تا آخرین فشنگی که داشت شلیک کرد، سپس به شهادت رسید. همگی به جز یک نفر به نام جانباز افراسیابی در آن حادثه تروریستی به شهادت رسیدند. بعد از شهادت برادرم و همرزمانش، کومله‌ها بالای سر آن‌ها آمدند و پس از جشن و پای‌کوبی با سرنیزه گلوی همه آن‌ها را شکافتند.

خبر شهادت
من در خانه مشغول پته‌دوزی بودم. می‌خواستم زمانی که ابراهیم خدمتش تمام شد، به او هدیه دهم. پسرعمه‌ام گفت: «چهار نفر از شهرستان جیرفت، در درگیری با کومله به شهادت رسیدند.» ما به معراج شهدا رفتیم تا ببینیم آن چهار نفر چه کسانی هستند. وقتی به خانه برگشت، حالتش عوض شده بود، گریه می‌کرد. پرسیدیم: «چرا گریه می‌کنی؟» گفت: «پدربزرگم از دنیا رفته است.» به خانه آن‌ها رفتم، همه فامیل آنجا بودند. من اصلا متوجه شهادت ابراهیم نشدم. وقتی من را دیدند، صدای گریه بیشتر شد. آنجا بود که متوجه شدم ابراهیم به شهادت رسیده است.

مراسم تشییع
جنازه را ۱۲ آذر به جیرفت آوردند. چهار نفر از شهرستان جیرفت به نام‌های آرتا، تاجیک، چهارگنبد و برادرم در آن درگیری به شهادت رسیدند. مراسم تشییع پیکرشان بسیار باشکوه برگزار شد و ابراهیم را درگلزار شهدای روستای دولت‌آباد جیرفت به خاک سپردیم.

همیشه برایم سوال بود که او چگونه به شهادت رسید. من نتواستم جنازه ابراهیم را ببینم. یک روز، یکی از آشناهایمان به من گفت: «می‌دانستی که گلوی ابراهیم زخمی شده بود؟» با شنیدن این خبر تا چند روز نمی‌توانستم غدا بخورم. مدام گریه می‌کردم و می‌گفتم: «برادر! فدای گلوی زخمی‌ات شوم.»


برچسب ها: شهادت کومله

ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *