برگی از دفتر زندگی مرضیه دباغ

16:24 - 13 شهريور 1396
کد خبر: ۳۴۵۸۰۴
دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم، بهت‌زده به جسم بی‌جان دخترم از آن سوراخ در می‌نگریستم؛ ساعت ۷ صبح آمدند و پیکر بی‌جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می‌کرد.

برگی از دفتر زندگی مرضیه دباغبه گزارش گروه فضای مجازی ، مرضیه دباغ که قبل از پیروزی انقلاب اسلامی با رژیم پهلوی مبارزه می‌کرد، در کتاب خاطرات خود که توسط سوره مهر منتشر شده است به ماجرای دستگیری خود در سال 1352 اشاره کرده و درباره شکنجه‌های زندان رژیم پهلوی می‌گوید: «به کمیته مشترک رسیدیم. در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد. به دلیل اینکه من همزمان با گروه‌های مختلف دانشجویان و روحانیت مبارز ارتباط داشتم و فعالیت می‌کردم، دقیقا نمی‌دانستم که به خاطر کدام گروه مرا گرفته‌اند، بنابراین از ابتدا سکوت کردم.

اتخاذ چنین روشی خوشایند بازجوها و مأموران نبود و واکنش تند و خشن آنها را دربرداشت. خودداری و امتناع از حرف زدن نتیجه‌اش کتک و ضرب و شتم بیشتر بود. شکنجه‌ها با سیلی و توهین شروع و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی، جان‌فرسا شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد می‌کردند که موجب رعشه و تکان‌های تند پیکرم می‌شد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روزه بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفه‌ای صورت می‌گرفت. در مواقع حرفه‌ای آنقدر شلاق بر کف پاهایم می‌زدند که از هوش می‌رفتم، بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده و مجبور می‌کردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی می‌شد، طاقت‌فرسا و جانکاه بود.

حدود 16 روز بدترین و وحشتناک‌ترین شکنجه‌ها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی یا مطلب درخور و بااهمیتی به مأموران نگفته بودم و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثت‌آمیز زدند؛ دختر دومم رضوانه را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود، دستگیر کردند و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر می‌کردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا درهم شکسته و مرا به حرف می‌آورند. زهی خیال باطل!

شب اول، آن محیط برای رضوانه خیلی وحشتناک و خوف‌آور بود، دائم به خود می‌لرزید و دستش را به دستان من می‌فشرد. البته من نیز دست‌کمی از او نداشتم، ولی باید برای حفظ روحیه دخترم خود را استوار و مسلط نشان می‌دادم تا او بتواند در برابر شکنجه‌هایی که در روزهای بعد پیش رویش بود دوام بیاورد و خود را نبازد.

مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلق‌آویز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که ‌انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، دریدن حجاب و شکستن روحیه ما بود، از این رو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده می‌کردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای مأموران خیلی تعجب‌آور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی با دختر پتویی» صدا می‌کردند.

جلادان کمیته در ادامه کارهای کثیف‌شان، چند موش در سلول رها کردند؛ که دخترم می‌ترسید و وحشت می‌کرد و خودش را به من می‌چسباند و می‌گریست. تا صبح موش‌ها در وسط سلول جولان می‌دادند و از در و دیوار بالا و پایین می‌رفتند. در آن شرایط و اوضاع، باید به دخترم دلداری می‌دادم ولی به دلیل ترس از میکروفن‌های کار گذاشته شده و شنیدن حرف‌هایمان، پتو را به سر می‌کشیدیم و به بهانه خوابیدن، در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت می‌کردم تا بداند اوضاع از چه قرار است. آن شب دهشتناک به سختی گذشت. صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند.

اما وقتی از کارها و وحشی‌گری‌هایشان نتیجه نگرفتند ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فراگرفت. به خود می‌لرزیدم. بغضم ترکید و گریستم.

چون مارگزیده‌ای به خود می‌پیچیدم، آن شب تا صبح پلک روی پلک نگذاشتم. صدای جیغ‌ها و ناله‌های جگرسوز رضوانه قطع نمی‌شد. ناگهان همه صداها قطع شد... خدایا چه شد؟ هراس وجودم را گرفت. ساعت 4 صبح بود که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول می‌زدم. صدای زنجیر در را شنیدم، به طرف در سلول خیز برداشتم. وای خدایا این رضوانه است که تکه‌پاره با بدنی مجروح و خونین، دو مأمور او را کشان‌کشان روی زمین می‌آورند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین رها شده رضوانه، جگرپاره من است. وقتی دیدم سطل‌های آبی که روی او می‌پاشند، او را به هوش نمی‌آورد و بیدارش نمی‌کند دیگر دیوانه شدم، سر و تن و مشت و لگد بر هر چیز و همه‌جا می‌کوفتم، فکر می‌کنم زبانم بریده بود که خون از دهانم می‌آمد.

دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم، بهت‌زده به جسم بی‌جان دخترم از آن سوراخ در می‌نگریستم. ساعت 7 صبح آمدند و پیکر بی‌جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می‌کرد. به هر چیز چنگ می‌زدم و سهمگین به در می‌کوفتم و فریاد می‌زدم.

درهمین حیص و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخ‌کوبم کرد: «واستعینوا بالصبر والصلوه و انها لکبیره الا علی الخاشعین.» آب سردی بر این تنوره گر گرفته ریخته شد. صدا، صدای آیت‌ا... ربانی شیرازی بود. خیلی سوزناک دلداری‌ام می‌داد.

مرحوم ربانی‌شیرازی سلولش فاصله‌ای با سلول من نداشت و آن چه را که من دیده بودم او نیز دیده بود. وجود این عالم ربانی در آن برهوت و کویر لم‌یزرع، آب حیاتی بر ریشه‌های خشکیده‌ام بود. جانی دوباره گرفتم و زنده شدم، برخاستم و دست به سوی آسمان گرفتم و همه‌چیز و همه کسی را به دست توانای خداوند متعال سپردم... حدود 10 روز به این منوال گذشت که ناگاه رضوانه را بازگرداندند. اما شکسته و پژمرده... این شکنجه وحشیانه برای دختری که همیشه با چادر مشکی و پوشیه به مدرسه می‌رفت بسیار دردناک بود.

منبع: فرهیختگان

: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *