محمودرضا بیضایی
موقع پایین آمدن از پله‌ها به محمودرضا گفتم «نمی‌شود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟» گفت: من خجالت می‌کشم توی صورت حاج قاسم نگاه کنم؛ بس که چهره‌اش خسته است.
کد خبر: ۵۸۸۱۲۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۰/۲۹

یک بار در خانه درباره وصیت‌نامه از او پرسیدم. پوستر شهید همت را نشان داد و گفت وصیت من این است.
کد خبر: ۵۴۷۰۷۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۶/۱۴

چند هفته بعد از شهادتش، یکی از هم‌سنگرهایش جمله‌ای را به زبان عربی برایم پیامک کرد که اولش نوشته بود: «این سخنی از محمودرضاست».
کد خبر: ۵۴۶۹۷۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۶/۱۳

هر چه داد زدیم که نرود، گوش نکرد و رفت. داشتیم نگاهش می‌کردیم و هر لحظه منتظر بودیم که اتفاقی برایش بیفتد.
کد خبر: ۵۴۶۶۶۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۶/۱۲

بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری در میان شهر‌ها و نامی است در میان نام‌ها. نه، کربلا حریم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین (ع) راهی به سوی حقیقت نیست.
کد خبر: ۵۴۶۰۶۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۶/۱۱

چفیه را که روی پیکرش گذاشتم، فهمیدم به گرد پایش هم نرسیده‌ام. آنجا من فهمیدم که ارادت به ادعا نیست
کد خبر: ۵۴۶۰۶۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۶/۱۰

محمودرضا گفت: «شهادت شهید مرادی خیلی‌ها را خجالت‌زده کرد.» نپرسیدم چرا این طور می‌گوید و منظورش چیست. ولی شهادت خودش حقا مرا خجالت‌زده کرد.
کد خبر: ۵۴۵۳۴۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۶/۰۹

محمودرضا دهه محرم گاهی که کارش زیاد بود، همه ده شب را نمی‌توانست هیئت بیاید، اما شب روضه علی اکبر (ع) حتما می‌آمد و دم علی علی می‌گرفت.
کد خبر: ۵۴۵۳۴۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۶/۰۷

عمیقا غبطه می‌خوردم به وضعی که پیکرش داشت. سخت احساس کردم حقیر شده‌ام در برابرش. بی‌اختیار زیر لب گفتم: «ما شاء الله برادر!‌ای والله! حقا که شبیه حسین شده‌ای».
کد خبر: ۵۴۴۷۳۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۶/۰۵

گفت: «طاقتش را داری؟» گفتم «طاقت نمی خواهد. شهید شده؟» تایید کرد و گفت: «بله محمودرضا شهید شده.» گفتم: «مبارکش باشد».
کد خبر: ۵۴۴۳۳۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۶/۰۴

گفتم: «صبر کن! تو داری خبر مجروحیت به من می‌دهی یا شهادت؟» گفت: «حالا شما پدر و مادر را بیاورید.» گفتم: «حاجی! برای مجروحیت که نمی‌گویند مادر را بیاورید تهران».
کد خبر: ۵۴۳۱۱۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۶/۰۳

وقتی تهران در دانشکده بودیم خواب دیده بودم در منطقه سرسبز خیلی قشنگی با هم هستیم. یک اتفاق خیلی خوب در آنجا برای هر سه‌مان افتاد.
کد خبر: ۵۴۳۱۱۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۶/۰۲

وقتی داشت می‌رفت، پیش من هم آمد و گفت فلانی این دفعه از کوثر هم دل بریده‌ام و می‌روم. دیگر مثل همیشه شوخی و بگو بخند نمی‌کرد و حالش متفاوت بود.
کد خبر: ۵۴۳۱۱۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۶/۰۱

شب رفتنش، مثل دفعه‌های قبل زنگ زد و گفت که دارد می‌رود. من دانشگاه بودم. لحن خیلی آرامَش هنوز توی گوشم هست. این دو سه بار اخیر، لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن می‌داد.
کد خبر: ۵۴۳۱۱۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۵/۳۱

یکی از چیزهایی عجیبی که با هم برای آن تصمیم گرفتیم نحوه رسیدن به خبر شهادتش بود، از لا به لای حرف‌هایی که با محمودرضا در خلوت می‌زدیم و از حالت‌هایی که داشت، معلوم بود که هوای شهادت دارد.
کد خبر: ۵۴۳۰۹۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۵/۳۰

محمودرضا به من فهماند که آماده شهادت بودن با آرزوی شهادت داشتن فرق دارد.
کد خبر: ۵۴۲۹۵۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۵/۲۹

گفت: «من گیر کرده‌ام نمی‌دانم شهید شدم محل دفنم باید تبریز باشد یا تهران!» گفتم: «این چه حرفی است؟! ول کن این حرف‌ها را. برو وظیفه‌ای را که داری انجام بده. زمان جنگ اگر رزمنده‌های ما قرار بود به این چیزها فکر کنند که الان صدام تهران بود».
کد خبر: ۵۴۱۴۹۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۵/۲۷

گفت: «به هیچ کس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند.» خودش این طور بود. دیده بودم که وقتی کسی حرف نامربوطی درباره آقا می‌زد. اخم‌هایش می‌رفت توی هم.
کد خبر: ۵۴۱۴۹۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۵/۲۶

یک بار که با خانواده‌اش آمده بود تبریز و مهمان من بودند،‌ همسرم به من گفت: «نگذار برود. این، این دفعه برود شهید می‌شود.» گفتم: «از کجا این طور مطمئن می‌گویی؟» گفت: «از چهره‌اش پیدا است».
کد خبر: ۵۴۱۴۹۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۵/۲۵

در نقطه‌ای باید فاصله‌ای چند متری را در تیررس تکفیری‌ها می‌دویده و توی همین چند متر، دخترش آمده جلوی چشمش.
کد خبر: ۵۴۱۴۹۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۵/۲۴