خاطرات «پسر‌های ننه عبدالله» منتشر شد

16:01 - 09 دی 1399
کد خبر: ۶۸۸۳۱۶
دسته بندی: فرهنگی ، عمومی
کتاب «پسر‌های ننه عبدالله» عنوان کتاب خاطرات «محمد نورانی» از یاران شهید محمد جهان آرا است که روز‌های سقوط، مقاومت و آزادی خرمشهر را روایت می‌کند.

- کتاب «پسر‌های ننه عبدالله» این اثر حاصل حدود ۴۰ ساعت مصاحبه علامیان با محمد نورانی است که خاطرات او از تولد تا آزادی خرمشهر را در برمی‌گیرد. فصلی از این کتاب هم به سرگذشتی گذرا تا پایان و پس از جنگ اختصاص دارد.

نام محمد نورانی با مقاومت خرمشهر گره خورده و اسم او همیشه کنار محمد جهان آرا، سیدعبدالرضا موسوی، صالح موسوی، احمد فروزنده و دیگر مدافعان خرمشهر می‌آید.

در ماجرا‌های مقاومت و آزادی خرمشهر، علاوه بر محمد نورانی، چهار برادر دیگرش: عبدالله، غلامرضا، محمود و عبدالرسول چهارده‌ساله هم بودند. همچنین مادرشان ننه‌عبدالله به‌جز مدت کوتاه مهاجرت به شیراز به آبادان بازگشته و دیگر از صحنه جنگ دور نشده است. او می‌خواسته نزدیک پسرهایش باشد. پسرانی که هرکدام سرنوشتی در جنگ داشتند؛ عبدالرسول و غلامرضا شهید شدند و سه برادر دیگر جانباز جنگ هستند.

در بخشی از این کتاب آمده است: «مادرم کمی که حالش جا آمد، یکی‏ یکی ما را بو کرد. گردن مرا بو می‌‏کرد، گردن عبدالله را می‌‏بوسید. خواهرم همین‏طور. دامادمان حاج عبدالرزاق با اینکه خوددار و محکم بود، نتوانست جلوی گریه‌‏اش را بگیرد. لباس‌‏هایمان کثیف و درب ‏و داغان بود. مادرم ‏گفت: «مثل بچگی‌‏هایتان باید شما را حمام کنم.»

یک تخت چوبی توی حیاط بود. یکی‏ یکی لباس‌‏هایمان را در آورد، روی تخت نشاند، دامادمان با سطل از نهر آب می‏‌آورد و به دستش می‏‌داد، با پودر رخت‏شویی سر و بدن ما را شست و لیف کشید. خجالت می‏‌کشیدیم. عین بچه‏‌های کوچک روی تخت نشستیم، گفتیم بگذار دل ننه راضی شود. وقتی همه ما را حمام کرد، گفت: «آخی، دلم خنک شد، راحت شدم.»

دامادمان دشداشه‌‏ای داشت که لباس شیکش بود و برای عروسی‏‌ها می‌‏پوشید. آن را آورد و تنم کرد. یک دشداشه نو و سفید هم به عبدالله داد. خواهرم هرچه لباس نو بود آورد و تن رسول و محمود کرد. خواهرم چای درست کرد. غذای زیادی نداشتند. مقداری عدس پخته بودند. نان از مساجد آبادان می‏‌آوردند. مادرم در آن شرایط هم نان می‌‏پخت و با مقداری عدس و لوبیا غذا درست می‏‌کرد. پتویی توی حیاط پهن کردند، همه‏‌مان روی آن نشستیم و چای و عدسی خوردیم. مادرم همین‏طور که قربان صدقه‌‏مان می‌‏رفت، می‏‌گفت: «عزیز دلم غلامرضا کجاست؟ نکند شهید شده، حتماً زخمی شده.»

 



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *