«اسم تو مصطفاست»، روایتی داستانی از زندگی شهید مصطفی صدرزاده

11:00 - 17 آبان 1399
کد خبر: ۶۷۱۸۴۷
دسته بندی: فرهنگی ، عمومی
در کتاب «اسم تو مصطفاست» زندگی‌نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده را به روایت همسرش، سمیه ابراهیم‌پور و قلم راضیه تجار می‌خوانید.

- کتاب «اسم تو مصطفاست» به قلم راضیه تجار نوشته شده این روایت از زبان مادر شهید نقل شده و به نوعی سبک زندگی شهید مصطفی صدرزاده را مطرح می‌کند.

نویسنده با قلمی شیوا و زیبای خود داستان زندگی این شهید بزرگوار را از زبان همسرش نوشته است. از زمانی که مصطفی و سمیه که یکی زاده شمال و دیگری زاده جنوب بود باهم در تهران آشنا شدند و پیمان عشق بستند تا زمانی که روح یکی آنقدر بزرگ شد تا دیگر در پوست خودش نگنجید و به معراج رفت. 
 
چنانچه به مطالعه کتاب «اسم تو مصطفاست» و داستان‌های واقعی از زندگی بزرگمردان و شهدای هشت سال دفاع مقدس علاقه دارید کتاب« اسم تو مصطفاست» یکی از بهترین کتاب‌ها در این زمینه است.
نویسنده، کتاب «اسم تو مصطفاست» محقق و از اعضای هیئت موسس انجمن قلم ایران است. او روان‌شناسی خوانده و در عرصه نویسندگی فعالیت می‌کند. البته تا کنون مسئولیت‌های ادبی و هنری متعددی را هم بر عهده داشته است. از آثار راضیه تجار می‌توان به کتاب‌های «کوچه اقاقیا»، «نرگس‌ها» و «هفت بند» اشاره کرد. راضیه تجار از نویسندگان برگزیده حوزه دفاع مقدس شناخته شده است.
 
بریده ای از کتاب: اینجا بر لبهٔ سنگ سرد نشسته‌ام و زیر چادر، تیک‌تیک می‌لرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمی‌بخشد. انگار با موذی‌گری می‌خواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیک‌تر کند و دل مرا بیشتر بلرزاند. می‌دانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم. از خانه‌مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: «آقامصطفی!» نه یک بار که سه بار. دیدم که از میان باد آمدی، با چشم‌هایی سرخ و مو‌هایی آشفته. با همان پیراهنی که جای‌جایش لکه‌های خون بود و شلوار سبز لجنی شش‌جیبه. آمدی و گفتی: «جانم سمیه!»
 
گفتم: «مگه نه اینکه هروقت می‌خواستم جایی برم، همراهی‌م می‌کردی؟ حالا می‌خوام بیام سر مزارت، با من بیا!» شانه‌به‌شانه‌ام آمدی.
 
به مامان که گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم، با نگرانی پرسید: «تنها؟!»
 
ـ چرا فکر می‌کنی تنها؟
 
ـ پس با کی؟
 
ـ آقامصطفی!
 
پلک چپش پرید: «بسم الله الرحمن الرحیم.» چشم‌هایش پر از اشک شد. زیر لب دعایی خواند و به‌سمتم فوت کرد. لابد خیال کرد مُخَم تاب برداشته...
 


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *