«همه سیزده سالگی‌ام»؛ روایتی از خاطرات رزمنده ۱۳ساله‌ مهدی طحانیان

10:30 - 03 مهر 1399
کد خبر: ۶۵۸۶۷۶
دسته بندی: فرهنگی ، عمومی
کتاب «همه سیزده سالگی‌ام» نوشته گلستان جعفریان دربردارنده خاطرات مهدی طحانیان از دوران اسارت، نویسنده در این اثر تلاش دارد تا ضمن نشان دادن تحولات فکری یک آزاده، زندگی او را به تصویر بکشد.

- بسیاری از ما مهدی طحانیان را با آن ماجرای معروف مصاحبه نکردن با خبرنگار زن بی‌حجاب می‌شناسیم. رزمنده ۱۳ ساله‌ای که در عین نوجوانی، بزرگ شده بود؛ جنگ همه را بزرگتر کرده بود.

گلستان جعفریان در کتاب «همه سیزده سالگی ام» در ۱۸ فصل به خاطرات طحانیان از زمان قبل از اعزام به جبهه تا دوران اسارت و بعد آزادی پرداخته است. نویسنده در این اثر تلاش کرده تا طحانیان ۱۳ ساله را به تصویر بکشد. در ابتدای این کتاب مشکلات این نوجوان قبل از اعزام به جبهه بیان شده است و بخش دیگر نیز به روایت مشکلاتی می‌پردازد که در اسارتگاه‌ها برای او ایجاد می‌شود و نیرو‌های رژیم بعث قصد استفاده تبلیغاتی از او را دارند.

نویسنده تلاش دارد تا روایتی دست‌نخورده و بکر از دوران اسارت طحانیان ارائه دهد؛ بی‌کم و کاست، با بیان احساسات همان لحظه راوی و بدون تحلیل‌های فعلی او. جعفریان که در حوزه ادبیات اسارتگاهی فعالیت دارد، قصد دارد تا با نگارش چنین کتابی ضمن نشان دادن تحولات روحی و فکری یک اسیر، زندگی آن لحظه او را به تصویر بکشد؛ با همه تردیدها، ترس‌ها و بدون توجه به وضعیت فعلی او.

در مقدمه این کتاب می‌خوانیم: «سیزده ساله بود که به میدان نبرد رفت و در حالی که هنوز چند روزی به آزادی خرمشهر مانده بود، در همان سیزده سالگی به اسارت عراقی‌ها درآمد. این نوجوان اردستانی ۹ سال از بهترین سال‌های زندگی‌اش را در اردوگاه‌های مختلف عراق گذراند و روز‌هایی که هنوز خیلی زود بود، شانه‌های نحیف او بار رنج خُردکننده مبارزه را به دوش کشید.

به خاطر جثه کوچکش کم‌سن‌تر از سیزده سال به نظر می‌رسید. عراقی‌ها با شعار «ایرانی‌ها بچه‌ها را به زور به جنگ می‌آورند»، از اسرای کم‌سن استفاده تبلیغاتی می‌کردند. تصمیم او برای ایستادگی در برابر سوءاستفاده عراقی‌ها بیش از سن و سال یک سیزده ساله بود. اینک نگارش خاطرات نُه سال اسارت نوجوان سیزده ساله، کوچک‌سال‌ترین اسیر ایرانی که در میدان نبرد به اسارت درآمده، به پایان رسیده است. او که نُه سال از ایام زندگی‌اش را هر لحظه در آماده‌باش زندگی کرد، با ایستادگی در مقابل شکنجه‌های جسمی و روحی مداوم عراقی‌ها طی طریق و سلوکش در راه دین و کشورش را با قدرت ادامه داد، اکنون در چهل و پنج سالگی با نگارش خاطراتش این راه را به پایان رسانده است».

در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم: نزدیکی غروب بود. رسیده بودم به خط آتش اصلی عراقی‌ها. هر چه نگاه می‌کردم نمی‌توانستم انتهای دشت را ببینم. حالا آتش عراقی‌ها به کنار، از سمت خودمان هم آتش تهیه شروع شده بود. از هر دو طرف گلوله می‌ریخت روی سرم و گیر کرده بودم این وسط. نیرو‌های خودی حدس زده بودند عده‌ای از عقب‌نشینی شب قبل جا مانده‌اند و احتمالاً این وسط گیر افتاده‌اند. مطمئن بودم شب حمله می‌کنند. باید خودم را به جان‌پناهی می‌رساندم و منتظر می‌ماندم. چون غروب نزدیک بود، عراقی‌ها داشتند آمادة پاکسازی می‌شدند. آن‌ها مطمئن بودند با این حجم آتشی که روی سر ما ریخته‌اند کسی زنده نمانده یا اگر مانده یارای مقاومت ندارد.

آن‌قدر شدت انفجار‌ها روی گوشم تأثیر گذاشته بود که خیلی از صدا‌های اطراف را نمی‌شنیدم، فقط صدا‌های نزدیک و مهیب یک‌دفعه توجهم را جلب می‌کرد که سریع خودم را می‌انداختم زمین. از جاده خیلی دور شده بودم، ولی ستون تانک‌ها از سمت چپم و خاکریز عراقی‌ها در سمت راستم انگار تمامی نداشت. حدس زدم عراقی‌ها برای پاکسازی و زدن تیر خلاص به مجروحان، می‌آیند؛ باید جان‌پناهی پیدا می‌کردم. دشت صاف بود. به زحمت از دور جایی شبیه گودال به چشمم خورد. به نظرم رسید برای پناه گرفتن مناسب است. خودم را رساندم آنجا. از دیدن بتن ستون مانندی به ارتفاع نیم متر تعجب کردم. وارد گودی که شدم، دیدم سه مجروح روی زمین افتاده‌اند. وضعشان وخیم بود. یکی که جوان نوزده بیست ساله‌ای بود، دست راستش از بیخ تا نزدیک گردن به اضافة قسمتی از سینه و کمرش به سمت پایین جدا و سیاه شده بود. محل بافت‌های جدا‌شده هنوز خونریزی داشت. خون‌ها روی هم دلمه بسته و زیر نور آفتاب سیاه شده بودند. با دیدنش در این وضعیت غصه‌ام گرفت.

 



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *