نسخه صوتی کتاب «زن‌آقا» منتشر شد

7:00 - 20 دی 1398
کد خبر: ۵۸۵۰۷۹
دسته بندی: فرهنگی ، عمومی
نسخه صوتی کتاب «زن آقا» روایت زهرا کاردانی؛ همسر طلبه‌ای است که برای تبلیغ به یکی از شهر‌های استان فارس می‌روند و در آنجا با اتفاقات مختلفی رو به رو می‌شود، با گویندگی نویسنده کتاب روانه بازار کتاب شد.

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی ، کتاب «زن آقا» روایتگر ۳۲ برش داستانی از این سفر تبلیغاتی سی روزه است که به قلم زهرا کاردانی به رشته تحریر درآمده است.

زهرا کاردانی، نویسنده این کتاب درباره روستایی که به آن اعزام شده بودند عنوان کرد: رمضان سال ۹۶ به یکی از روستا‌های استان فارس که نمی‌خواهم نامی از آن روستا ببرم اعزام شدیم که با وقایع مختلفی در آن روستا رو به رو شدیم.

نسخه صوتی کتاب «زن‌آقا» منتشر شد

وی افزود: روستایی بزرگ با چند هزار جمعیت و کلی امکانات، ولی به شدت اهل خرافات و جادو بودند. به محض ورود به این روستا متوجه شدیم که چه میزان خرافات در این روستا پر رنگ است. دختران و زنان در این روستا خیلی به رمالی به نام «کل مراد» مراجعه می‌کردند و دعا‌های مختلفی از او خریداری می‌کردند. عمده اتفاقات و اختلاف نظر‌هایی که با مردم روستا داشتیم سر همین اعتقاد به خرافات آن‌ها بود.

کاردانی در پاسخ به این سوال که چه زمانی تصمیم گرفتید خاطرات خود را یادداشت کنید، با اشاره به اینکه از سال ۹۱ مشغول نویسندگی است، گفت: از وقتی به روستا رسیدیم شروع کردم به نوشتن خاطرات روزانه و همه وقایع را خلاصه وار یادداشت می‌کردم تا سر فرصت آن‌ها را با جزییات بازنویسی کنم. نوشته‌هایم را بعد از سفر تکمیل کردم و به جشنواره اشراق فرستادم که به حمد الهی داستان برگزیده شد.

وی درباره ویژگی خاص این کتاب گفت: یکی از نقاط تمایز این کتاب منحصر به فرد بودن آن است از این نظر که تاکنون هیچ همسر طلبه‌ای خاطره سفر تبلیغاتی خود را منتشر نکرده است.

برشی از کتاب: «ظهر بود. قبل از نماز در زدند. پیرزن آبله رویی بود. گیس‌های حنا بسته‌اش را از وسط باز کرده بود. جثه درشتی داشت. چادرش را به گردن بسته و یک آفتابه روی دوش گرفته بود. فهمیدن حرف هایش از بقیه راحت‌تر بود. واضح و کم لهجه صحبت می‌کرد. جلوی در می‌خواست دستم را ببوسد که اجازه ندادم. اخم هایش را کشید توی هم و گفت حتما توی گوش سیدعلی باد رفته یا بهش بو خورده و یک سری تشخیص‌هایی که ازش سر در نمی‌آوردم. آفتابه را داد دستم و گفت: «این کریشکه! بچه را می‌بری حمام. خوب سر و بدنش رو می‌شوری. آخرِ کار این آفتابه رو می‌ریزی روی تمام بدنش. فهمیدی؟» اسمش چقدر هندی بود؛ و هند چقدر به جادو و اینجور خرافات نزدیک. لابد یک جوری آن محلول به جادو و جنبل مرتبط بود. توی آفتابه را نگاه کردم. آبِ سیاهی لب پَر می‌زد. بوی عجیب و تلخی داشت. ترکیب پودر بال مگس با استخوان مارمولک آفریقایی و خون پشه؟! تصورش هم چندش آور بود.»



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *