خاطرات «حاج حسین یکتا» به چاپ یازدهم رسید/ مربع‌های قرمز، روایتی از چشیدن طعم تلخ قطعنامه

12:35 - 06 آذر 1398
کد خبر: ۵۷۱۵۷۰
دسته بندی: فرهنگی ، عمومی
چاپ یازدهم کتاب مربع‌های قرمز خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا در ١٤ فصل و در ۵۴۳ صفحه به قلم زینب عرفانیان توسط انتشارات شهید کاظمی روانه بازار نشر شد.

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی ، چاپ یازدهم کتاب «مربع‌های قرمز» همزمان با سالروز تولد «حاج حسین یکتا» هفته در هفته بسیج روانه بازار شد.

کتاب «مربع‌های قرمز» به قلم «زینب عرفانیان» روایتی است از بازیگوشی‌های کودکانه سربازان امام خمینی(ره) تا روز‌های امدادگری و شناسایی و چشیدن طعم تلخ قطعنامه.

خاطرات «حاج حسین یکتا» به چاپ یازدهم رسید/ مربع‌های قرمز، روایتی از چشیدن طعم تلخ قطعنامه
«مربع‌های قرمز» پر است از خاطرات ترش و شیرین و گاهی تلخ نوجوانانی که در مکتب امام خمینی(ره) یک شبه مرد شدند. از آن‌ها میان غرش تانک و صفیر گلوله قد کشیدند.

آن‌ها که این روز‌ها رد پای غبار میانسالی بر موهایشان نشسته و هنوز در گوشه‌ای و سنگری تمام قامت کنار انقلاب ایستاده اند؛ و آن‌ها که پایشان به آسمان باز شد و به لقا الله رسیدند.

همان‌ها که امام در موردشان فرمود: «این جانب از دور دست و بازوى قدرتمند شما را که دست خداوند بالاى آن است مى بوسم و بر این بوسه افتخار مى کنم.» (١) صحیفه امام جلد ١٦ ص ١٤٣)

برشی از کتاب:  یادم نیست روز عید غدیر بود یا چندروز بعد که آقامهدی به مقر آمد. حضورش برایمان حکم عیدی را در آن عید داشت. نفس از کسی درنمی‌آمد. روی زمین خنک به خط نشسته بودیم. آقامهدی می‌گفت و بغض به گلویمان چنگ می‌انداخت. دورمان را کوه‌های بلند گرفته بود. باد خودش را از روی آب سد بین صف‌های بچه‌ها جا می‌کرد و مورمورمان می‌شد.

عملیات پاسگاه زید لغو شده بود. آقامهدی سرش را زیر انداخته بود و برایمان توضیح داد. چه‌قدر تشنه‌ی آتش بودیم. بااین خبر بچه‌ها را به خاک دوختند. کوه‌های دورمان تبدیل به غصه شد و روی دلمان نشست. حال آقامهدی هم بهتر از ما نبود:

-راه شهادت هنوز باز است. این عملیات نشد عملیات بعدی.

سعی می‌کرد دلداری‌مان دهد. دیدم که چندنفر بین صف‌ها اشکشان را با سرشانه‌شان پاک کردند. فکرش را هم نمی‌کردیم عملیات لغو شود. آقامهدی هنوز امید داشت. خواست که لشکر را خالی نکنیم.

این‌که نیرو‌های گردان جمع باشند برای لشکر یک امتیاز است آن هم نیرو‌های آموزش‌دیده و آماده عملیاتی مثل ما.

اگر می‌رفتیم به این راحتی نمی‌شد جمعمان کنند.

آقامهدی از بچه‌ها خواست که اگر مرخصی رفتند زود برگردند. ماهم از خداخواسته. کجا را بهتر از این خاک پیدا می‌کردیم؟ همه‌چیز دنیا پشت این کوه‌ها مانده بود؛ زرق و برقش لذت و سختی‌اش و اهالی‌اش. این‌جا ما بودیم و آسمان و راه‌های صعود به آن.

سخنرانی زین‌الدین که تمام شد بچه‌ها دورش ریختند. فرمانده را روی کولشان گذاشتند. در شلوغی بین بچه‌ها گیر کرده بود. دوست داشتیم آقامهدی خیالش از خالی‌نماندن لشکر راحت باشد.

هرکس دستش می‌رسید سر و روی آقامهدی را می‌بوسید. رویم نشد جلو بروم. از دور آقامهدی و جمعیتی که دورش حلقه شده بود را نگاه می‌کردم. چه‌قدر محبت بین آن شلوغی موج می‌زد...



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *