رؤسای قوه قضائیه وکیل آنلاین مجله حقوقی

پایگاه‌ رو توی روستای قره‌باغ می‌زنیم

0:03 - 08 آبان 1398
کد خبر: ۵۶۲۸۸۲
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
تازه خوابیده بودم که دیدم یه آقایی وارد اتاق شد. چهره‌اش انگار خیلی آشنا بود. با اشاره‌ دستش به روی نقشه گفت: پایگاهتون رو توی روستای قره باغ بزنین، این جا محل خوبیه.

پایگاه‌ رو توی روستای قره‌باغ می‌زنیمگروه سیاسی ؛ شهید «محمد بروجردی» در سال ۱۳۳۳ در روستای دره‌گرگ از توابع بروجرد متولد شد و در یکم خرداد سال ۱۳۶۲ در جریان دفاع مقدس به شهادت رسید.

بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «میرزا محمد پدر کردستان» به کوشش علی اکبری گردآوری شده است را منتشر می‌کند.

روایت سی‌ام

قصد داشتیم عملیات انجام دهیم. قرار بود اول پایگاه بزنیم و بعد از آنجا عملیات را شروع کنیم. جلسات زیادی برگزار شد اما نتیجه‌ای در بر نداشت. دیگر وقت نداشتیم و باید هر چه زودتر محل پایگاه مشخص می‌شد و اگر این کار صورت نمی‌گرفت، شاید تا مدتها نمی‌توانستیم عملیات کنیم.

از جلسه که برگشتیم، بروجردی رفت داخل اتاق و شروع به بررسی روی نقشه کرد ساعت دو نیمه شب شد اما هنوز بروجردی از اتاق بیرون نیامده بود. من که پلک‌هایم سنگین شده بود ، رفتم بخوابم. گوشه‌ای پیدا کردم و نفهمیدم چه موقع خوابم برد.

نماز صبح بود که بیدار شدم. بروجردی آمد داخل اتاق، اما چهره‌اش برخلاف شب گذشته بشاش بود و آرامش عجیبی در آن موج می‌زد. به من گفت: نماز امام زمان رو چطوری می‌خونن؟

دیگر مطمئن شدم که خبری شد. پرسیدم: حالا چه خبر شده که می‌خوای نماز امام زمان بخونی؟ گفت: نذر کردم.

رساله را آوردم و او نماز امام زمان (عج) را ادا کرد. پس از آن که نماز خواند، گفت: برو هر چه زودتر بچه‌ها رو خبر کن، کار دارم.

وقتی همه جمع شدند، بروجردی خطاب به آنان گفت: برید روی نقشه، روستای قره باغ رو پیدا کنین. باید پایگاه رو توی روستای قره باغ بزنیم.

همه تعجب کردند. اما بروجردی با اطمینان خاصی گفت: پایگاه رو باید همون جا بزنیم.

پس از بررسی‌هایی که فرماندهان انجام دادند، همگی متفق القول به این نتیجه رسیدند که بهترین جایی که می شد پایگاه زد، همان محلی بود که بروجردی تعیین کرده بود. فردا صبح هم که با برادران ارتشی جلسه گذاشتیم و محل پایگاه را گفتیم، آنها هم گفتند که این بهترین جاست و ما هم با نظر شما موافقیم.

همه‌ نیروها مشغول آماده کردن مقدمات کار شدند. من به سراغ بروجردی رفتم. گوشه‌ای نشسته و در فکر فرو رفته بود. چهره‌اش خسته اما مصمم و راسخ بود. پیش او نشستم. خیلی دوست داشتم بدانم چه اتفاق افتاده که او محل پایگاه را که مدت‌ها بود همه مستأصل مانده بودیم چه کنیم و کجا بزنیم را ظرف یک شب پیدا کرده است. به او گفتم: الان چند روزیه که هر چی جلسه می‌ذاریم و بحث می‌کنیم، به جایی نمی‌رسیم چطور شد که محل به این خوبی رو پیدا کردی؟

لبخند زد و گفت: کار من نبود.

گفتم: یعنی چی؟ پس کی محل پایگاه رو انتخاب کرد؟

نفس عمیقی کشید و گفت: دیشب قبل از اینکه بخوابم، به امام زمان توسل کردم و گفتم آقا! ما دیگه کاری از دستمون بر نمیاد و فکرمون به جایی نمی رسه، خودت کمکمون کن. بعد با خودم نذر کردم که اگه این مشکل حل بشه، به شکرانه‌ اون نماز امام زمان رو بخونم. از شدت خستگی همون جا روی نقشه خوابم برد. تازه خوابیده بودم که دیدم یه آقایی وارد اتاق شد. چهره‌اش انگار خیلی آشنا بود. با اشاره‌ دستش به روی نقشه گفت: پایگاهتون رو توی روستای قره باغ بزنین، این جا محل خوبیه. ناگهان از خواب پریدم. دیدم توی اتاق تنهام. گیج بودم اما نام محلی رو که او گفت توی ذهنم مونده بود. با عجله بلند شدم و نقشه رو نگاه کردم از تعجب خشکم زد. اصلا به فکرم هم نرسیده بود که می تونیم توی این ارتفاع پایگاه بزنیم. خدا را شکر کردم و اومدم پیش تو تا نماز امام زمان رو ازت بپرسم.

پس از گفتن این مطلب، دیگر نه تنها چهره‌اش خسته نبود، بلکه باز و گشاده بود و شور و شوق از چهره‌اش فوران می‌کرد.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *