رؤسای قوه قضائیه وکیل آنلاین مجله حقوقی

نمی‌دانم شهید شدم محل دفنم باید تبریز باشد یا تهران

0:08 - 27 مرداد 1398
کد خبر: ۵۴۱۴۹۴
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
گفت: «من گیر کرده‌ام نمی‌دانم شهید شدم محل دفنم باید تبریز باشد یا تهران!» گفتم: «این چه حرفی است؟! ول کن این حرف‌ها را. برو وظیفه‌ای را که داری انجام بده. زمان جنگ اگر رزمنده‌های ما قرار بود به این چیزها فکر کنند که الان صدام تهران بود».

نمی‌دانم شهید شدم محل دفنم باید تبریز باشد یا تهرانگروه سیاسی ؛ شهید مدافع حرم «محمودرضا بیضایی» در تاریخ ۱۸ آذر ۱۳۶۰ در تبریز متولد شد و در روز ۲۹ دی سال ۱۳۹۲ در منطقه قاسمیه سوریه در راه دفاع از حرم اهل بیت (ع) توسط تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید.

بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «تو شهید نمی‌شوی» توسط دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی گردآوری شده است را منتشر می‌کند.

روایت چهل و یکم

تهران، ترمینال بیهقی بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد. محمودرضا بود. خوش و بش کردیم و پرسید: «کجایی؟» از صبح برای کاری تهران بودم. گفتم: « کارم تمام شده. ترمینالم، دارم برمی‌گردم تبریز.» گفت: «کی وقت داری درباره یک موضوعی حرف بزنیم؟» گفتم: «الان.» گفت الان نمی‌شود و باید سرفرصت مناسبی بگوید. اصرار کردم که بگوید. گفت: «موضوع مهمی است. باید در فرصت مناسبی بگویم. رسیدی تبریز. وقتی کردی زنگ بزن.» قبول کردم و خداحافظی کردیم.

بعد از این که قطع کردیم،‌ ذهنم درگیر حرف محمودرضا شد. با او تماس گرفتم و گفتم تماسش نگرانم کرده. گفت: «می‌توانی بیایی اینجا؟» گفتم: «من فردا صبح باید تبریز باشم. اگر می‌شود حرفت را پشت تلفن بگویی،‌ بگو الان.» گفت: من دوباره دارم می‌روم. اما قبل از رفتن چند تا چیز هست که نگرانم می‌کند.» گفتم: «یعنی چه؟» گفت: «این دفعه رفتنم با دفعات قبل فرق دارد.» گفتم: «تو همیشه رفتنت فرق دارد!» گفت: «یکی دو تا مسئله هست که باید قبل از رفتن روشن شود. مثلا من شهید شدم کجا باید دفن بشوم؟ گیر کرده‌ام توی این مسئله.» گفتم: «صبر کن. من تا یک ساعت دیگر خانه شما هستم.» گفت: «به خاطر این حرفی که زدم داری می‌آیی؟» گفتم: «باید بیایم از نزدیک حرف بزنیم ببینم دقیقا چه می‌گویی.» گفت: «نه،‌ تو برو تبریز بعدا حرف می‌زنیم.» گفتم می‌آیم.

از ترمینال بیهقی راه افتادم سمت اسلامشهر. وقتی رسیدم همه چیز در خانه محمودرضا عادی بود؛ پذیرایی همسرش، بازی دختر دو ساله‌اش،‌ بساط چای،‌ شام، تلویزیون روشن، پتوهای ساده‌ای که کنار دیوار پهن بودند و حتی خود محمودرضا. همه چیز مثل همیشه توی این خانه معمولی، عادی بود. هیچ علامتی از خبر خاصی به چشم نمی‌خورد. نشستم. منتظر ماندم تا محمودرضا سر صحبت را باز کند. ولی محمودرضا حرفی نمی‌زد. دو سه ساعت تمام منتظر ماندم. چای خوردیم. حتی شام خوردیم اما همه حرف‌ها کاملا عادی بود. بالاخره صبرم تمام شد و گفتم: «نصفه شب شد! نمی‌خواهی درباره چیزی که پشت تلفن گفتی صحبت کنیم؟» گفت: «من گیر کرده‌ام نمی‌دانم شهید شدم محل دفنم باید تبریز باشد یا تهران!» گفتم: «این چه حرفی است؟! ول کن این حرف‌ها را. برو وظیفه‌ای را که داری انجام بده. زمان جنگ اگر رزمنده‌های ما قرار بود به این چیزها فکر کنند که الان صدام تهران بود!»

بدون اینکه تغییری در حالش ایجاد شود با آرامش توضیح داد که اگر تبریز دفن شود، همسر و فرزندش برای آمدن به تبریز به زحمت می‌افتند و اگر تهران دفن شود،‌ پدر و مادر اذیت می‌شوند. هر چند همیشه قبل از سوریه رفتنش احتمال شهادتش بود،‌ اما این بار خیلی جدی حرف می‌زد. ول کن نبود. از من خواست کمکش کنم. نمی‌خواستم این حرف‌ها کش بیاید، برای همین به او قول دادم که اگر شهید شد من این مسئله را حل کنم و قضیه فیصله پیدا کرد.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *