رؤسای قوه قضائیه وکیل آنلاین مجله حقوقی

اولِ بچه خفن‌ها بود ولی آخرِ صفا و مرام

0:08 - 21 خرداد 1398
کد خبر: ۵۲۳۹۳۲
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
این پسره را می‌شناسی تو یافت‌آباد، محله‌ی خودمون، قهوه خونه داشت. خیلی شوخ و شلوغ بود. با نصف محل هم سلام و علیک داشت. اول بچه خفن‌ها بود، ولی آخر صفا و مرام.

اولِ بچه خفن‌ها بود ولی آخرِ صفا و مرامگروه سیاسی ؛ شهید مدافع حرم «مجید قربان‌خانی» در تاریخ ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ در تهران متولد شد و در روز ۲۱ دی سال ۱۳۹۴ در منطقه خان‌طومان سوریه در راه دفاع از حرم اهل بیت (ع) توسط عوامل گروهک تروریستی تکفیری داعش به شهادت رسید.

پیکر شهید قربان‌خانی که به «حُر مدافعان حرم» معروف است پس از ۴ سال در سوم اردیبهشت سال ۱۳۹۸ به کشور بازگشت و با حضور گسترده و پرشکوه مردم مومن و ولایتمدار تهران تشییع و در گلزار شهدای منطقه یافت‌آباد به خاک سپرده شد.

بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «مجیدبربری» نشر دارخوین به قلم «کبری خدابخش دهقی» گردآوری شده است را منتشر می‌کند.

روایت دوم

تهران
بیست و دوم دی ماه سال نود و چهار

خبرهای ضد و نقیض در فضای مجازی و حقیقی پر شد. یک نفر می‌گفت: بیست تا شهید دادند. دیگری می‌گفت: نه! پنجاه تا شهید دادند و کسی می‌گفت: اصلا شهید ندادند.

در این شلوغی‌های شایعه و حقیقت «مهرشاد» دایی کوچک مجید اولین نفری بود که فهمید. وقتی رفیقش در پارکینگ دادسرا گفت:

+ می‌گن دیروز یه ده سیزده نفری توی سوریه شهید شدند.
* واقعا؟ این همه، حتما عملیات بوده.
+ این پسره را می‌شناسی تو یافت‌آباد، محله‌ی خودمون ، قهوه خونه داشت. خیلی شوخ و شلوغ بود. با نصف محل هم سلام و علیک داشت. اول بچه خفن‌ها بود، ولی آخر صفا و مرام.

دل مهرشاد ریخت. در یافت آباد کسی به غیر از مجید نبود که این خلقیات را داشته باشد. همه‌ی خاطرات مجید جلوی چشمش قطار شدند. از اولین روزهای بچگی‌شان تا همین اواخر که کمی سرسنگین شده بود. چقدر نداشتن مجید سخت و نفس‌گیر بود. مهرشاد حالش بد شد، تا چند دقیقه هیچ چیزی نمی‌فهمید. با آب قند و تکان و سیلی‌های آهسته کمی حالش جا آمد. گلویش خشک شده بود. سریع گوشی را برداشت و شماره‌ی افضل را گرفت.

* الو، آقا افضل! کجایی؟ خوبی؟ چه خبر از مجید؟ از سوریه زنگ نزد؟
+ خوبم ، الحمدلله ، مجید دیروز زنگ زد. با هم صحبت کردیم و گفت: شاید تا سه چهار روز آینده نتونم زنگ بزنم، بلند نشید راه بیفتید این طرف و اون طرف. این گردان و اون گردان.
* آقا افضل! مگه قرار نبود سر یک هفته مجید را برگردونن، چرا خبری‌شون نیست؟
+ نمی‌دونم والا، حتما برش می‌گردونن.

مهرشاد به یکی از دوستان نظامی‌اش زنگ زد و آنجا بود که مطمئن شد مجید به شهادت رسیده، دیگر پاهایش توان نداشت. دو دستی محکم کوبید به سرش و مثل بچه‌های دوساله زار زار گریه می‌کرد. مهرشاد فهمید دیگر مجیدی وجود نخواهد داشت، اما افضل و مریم هنوز نمی‌دانستند که پسرشان شهید شده، مثل مرغ سرکنده بودند. توی دل هر دوتایشان رخت می‌شستند. دلشوره‌ رهای‌شان نمی‌کرد. مهرشاد نگران حال خواهرش بود. پیش خودش می‌گفت: حالا بعد از مجید چه می‌کند؟ روزهای سختی در آینده منتظر مریم و افضل است.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *