با مرگ عزیزانمان چطور کنار بیاییم؟/داغ دیدگان پلاسکو، سانچی و علوم و تحقیقات اینجا به زندگی برگشتند

8:00 - 11 اسفند 1397
کد خبر: ۴۹۵۷۰۳
بانویی که روزی دبیر زبان انگلیسی بود شاید هیچ گاه تصور نمی‌کرد روزی به جای آموزش زبان، صبر و زندگی بیاموزد به کسانی که با از دست دادن عزیزانشان امیدی به زندگی ندارند.

به گزارش خبرنگار گروه جامعه ، بسیاری از ما با از دست دادن عزیزانمان زندگی را تمام شده می‌دانیم در صورتی که پایان یافتن زندگی فردی پایان دنیا نیست.

در ادامه داستان زندگی زنی را می‌خوانیم که داستان ساز زندگی بسیاری از افرادی شده که روزی به پایان زندگی خود رسیده بودند و، اما امروز در کنار سایر افراد جامعه زندگی می‌کنند. زنی که نخستین و تنها مرکز درمان سوگ را در کشور بنیان نهاد تا دل داغدار بسیاری از افراد جامعه را التیام دهد.

از هر دو جمله اش یکی مربوط به شروین است و عشق وافر مادرانه... شروین، اما خیلی زود بانی تاسیس نخستین مرکز درمان سوگ در کشور شد.

با شهره کهن به گفتگو نشستیم تا برایمان از علت تاسیس مرکز درمان سوگ بگوید که شروع می‌کند و از ابتدای گفتگو مدام رفرنس می‌دهد به پسرش شروین و می‌گوید: ۲۵ بهمن ماه ۱۳۸۲ شروین را در سن ۱۹ سال ۶ ماهگی بر اثر حادثه رانندگی از دست دادم آن روز‌ها زندگی را تمام شده می‌دانستم و اصلا حال و روز خوبی نداشتم و اگر از آن وضعیت بیرون نیامده بودم معلوم بود امروز به سر خانواده ام چه آمده بود.

ادامه می‌دهد و می‌گوید: شروین ترم یک دانشگاه بود و در رشته مهندسی عمران مشغول به تحصیل بود که ۲۵ بهمن سل ۸۲ زندگی جاوید خود را شروع کرد. آن موقع ما می‌خواستم تازه برای ترم دو دانشگاه ثبت نام کنیم. با این اتفاق تصور می‌کردم که زندگی به پایان رسیده است.

شهره کهن ادامه می‌دهد و می‌گوید: فارغ التحصیل ادبیات انگلیسی بودم و در جوانی دبیر زبان انگلیسی بودم واما وقتی بچه‌ها به دنیا آمدند برای رسیدگی بهتر به بچه‌ها در خانه ماندم و حاصل زندگی من و همسرم دو دخترو پسرم شروین بودند. دو ماه قبل از حادثه‌ای که برای شروین اتفاق افتاد زلزله بم اتفاق افتاد و او خواست که به بم برود و به مردم کمک کند و هر چه قدر با او مخالفت کردیم نتیجه نداشت.

وقتی شروین رفت

پسرم که رفت انگار همه چیز رفت و دیگر دلیلی برای زندگی نداشتم. خانواده ما نمی‌توانست با این قضیه را هضم کند دختر دیگرم پشت کنکوری بود و المپیادی و نگران بودم که این حال روحی من شاید سایر اعضای خانواده ام را نیز به خطر بیاندازد. در همین شرایط بود که با تمام وجود فهمیدم که وقتی خدا یک در را می‌بندد و در دیگری را باز می‌کند یعنی چه و با تمام وجود جمله "مرگ پایان زندگی نیست" را درک کردم.

شاید تمام کسانی که فرزندشان را از دست داشته باشنند در مراسم سوگواری آن‌ها جمله‌های "زندگیت تمام شد" "جوانیت را پای بچه هایت گذاشتی و حالا آن‌ها را هم از دست دادی" "زندگیت نابود شد" را شنیده باشند. این جمله‌ها فقط دیدن نیمه خالی لیوان است. با شنیدن این جملات نگار خاگستر نسشت بر روی تمام زندگیم که عمر و جوانیم را پای آن گذاشته بودم. در آن روز‌ها از رسالتی که خدا روی شانه هایم گذاشتته بود بی خبر بودم. شروین یک هفته قبل از سفرش به من گفت که دوست دارم یک خیریه داشته باشم و زندگیم را وقف مردم کنم.

یک سوال مهم ...چرا من ؟

بار‌ها بیمارستان بستری شدم و حتی یک‌بار ایست قلبی و تنفسی هم داشتم. روز‌های سختی را می‌گذراندم. مدام از خودم سوال می‌کردم که چرا من؟ چه گناهی کرده‌ام که این مصیبت تاوان آن شده؟ هر بار که کسی به دیدنم می‌آمد و تسلیت می‌گفت، به هم می‌ریختم و نمی‌توانستم باور کنم که همه چیز تمام شده.

بعد از اتفاق آگاهی‌های زیادی کسب کردم و یکی از دوستانم کتابی به من داد به نام غرق در نور که داستان زنی بود به نام بتی جن اینی که تجربه‌ای شبیه به مرگ داشت این کتاب نور عجیبی در من تابید و یا دیدن مستند نسیمی از حقیقت که داستان زندگی شهید آوینی بود که گفت: وگویی بود با کسانی که زندگی پس از مرگ را تجربه کردند، و یا خواندن کتابی با عنوان انسان روح است نه جسد همه و همه جرقه‌ای بود برای برگشت به زندگی.

پیله ابریشم آغاز زندگی است

جرقه اصلی زندگی بعد از شروین وقتی بود که از به دانشگاه شروین رفتم و وقتی وارد دانشگاه شدم روی در ورودی تابلویی دیدم که روی آن نوشته بود "آنچه که پیله ابریشم مرگ می‌پندارد از نظر پروانه آغاز زندگیست. " این جمله، اما همه وجودم را تکان داد و باز خانواده ما دلیلی برای زندگی پیدا کرد و متوجه شدیم که این رسالتی است برای خانواده ما که به سایر خانواده‌هایی که دچار سوگ شده بودند کمک کنیم تا به این امر واقف شوند که مرگ پایان زندگی نیست.

آغاز به کار بنیاد خیریه

دو سال پس از پرواز شروین در ۲۵ بهمن ۸۴ بنیاد خیرینه شروین روبن زاده با دو ایده نیکوکاری معنوی و دیگری نیکوکاری مادی بود. در پی این بودیم که بر اساس محور نیکوکاری مادی و معنوی ما بر اساس آموزش به خانواده‌ها بنا شده بود. هم اکنون حدود ۱۰۰ خانواده که جمعتی بالغ بر ۶۰۰ نفر هستند تحت پوشش ما قرار گرفته اند که این حمایت فقط مادی نیست بلکه به آن‌ها آموزش مهارت زندگی می‌دهیم. در اول مهر یک پک لوازم التحریر به نها می‌دهیم که بسیار کامل است و سایر چیز‌هایی که یک خانواده نیاز دارد با توجه به بودجه خودمان به آن‌ها پرداخت می‌کنیم.

حمایت از بچه‌ها این خانواده‌ها در مدرسه دانشگاه و ازدواج سیسمونی ادامه دارد و ما یک خانواده شده ایم. شرویم همیشه می‌خواست ۴ تا بچه داشته باشد، ولی الان صاحب ۵۰۰ بچه است. موسسه ما خیرین زیادی ندارد و اصولا خیرین ما کسانی هستند که در موسسه ما آرامش و معنای زندگیشان را به دست می‌آورند.

عشق به زندگی

موسس بنیاد سوگ درباره آخرین مراجعه کنندگانش می‌گوید و ادامه می‌دهد: ما آقایی است که در تصادف رانندگی تمام خانواده خود را اعم از همسر فرزند و بردار را از دست داده است؛ و یا پسر ۲۳ ساله نخبه‌ای که از سوی دانشگاه شریف به ما معرفی شد این فرد بعد از دو ماه از ازدواج همسرش را از دست داده و وقتی به موسسه آمد در نگاه اول تصور کردم ام اس دارد انقدر که دست هایش می‌لرزید و الان بعد از گذشت مدتی بهبود پیدا کرده و موفق شد دفاع کند. این‌ها برای من عشق است و زندگی.

خانواده‌های گشتی سانچی، خانواده‌های آتش نشانان پلاسکو و همین چند هفته پیش خانواده دانشجویان حادثه علوم و تحقیقات مهمان موسسه درمان سوگ بودند. خانواده دانشجویان علوم و تحقیقات علاوه بر درمان خودشان هم به فکر ساخت موسسه این چنینی افتادند و یا خانم دیگری که قصد خودگشی داشت اکنون سفیر ما شده و موسسه‌ای در قم برای درمان سوگ تاسیس کرده است.

شهره کهن تاکید می‌کند: اینا دوباره به زندگی برمی گردند.

از علت و جرقه فکر تاسیس سوگ درمانی از خانم کهن پرسیدم که گفت: بنیاد ابتدا بر پایه نیکوکاری شکل گرفت، اما بعد از مدتی تصمیم بر این شد به نخستین مرکز تخصصی درمان سوگ در ایران تبدیل شود؛ شروین همیشه دوست داشت کار خیر انجام دهد بعد از زلزله بم تصمیم داشت یک بنیاد خیریه تأسیس کند. بعد از آن‌که رفت خواستیم آرزویش را برآورده کنیم.

ساختمانی را آماده کردیم و بعد هم مجوز تأسیس بنیاد خیریه را گرفتیم. اوایل یک بنیاد نیکوکاری بود که خانوادگی اداره می‌شد، اما بعد از مدتی به خاطر تجربه تلخی که گذرانده بودیم، و اینکه همیشه فکر می‌کردم که چطور باید با این درد کنار آمد تصمیم گرفتیم نخستین مرکز درمان سوگ را ایجاد کنیم. مجوزش را گرفتیم. نخستین‌بار و همزمان با تولد شروین بچه‌های بهزیستی را دعوت کردیم و جشن تولد گرفتیم. آرام‌آرام اسم بنیاد و هدفش توی گوش‌ها پیچید و کم‌کم سروکله آدم‌هایی با تخصص‌های مختلف و بیشتر همدرد پیدا شد که می‌خواستند کمک‌مان کنند.

وقتی زندگی جریان دارد

به فکر فرو می‌روم یاد شعر سهراب سپهری می‌افتم " یک نفر دیشب مرد- و هنوز نان گندم خوب است- از چه دلگیر شدی- دلخوشی‌ها کم نیست" زندگی در جریان است و با رفتن یک فرد زندگی تمام نمی‌شود، " یک‌بار که خیلی مستأصل بودم پیش یک روانشناس معروف رفتم او به من گفت: در زلزله بم این همه آدم مرده آن وقت تو تنها یک بچه از دست داده‌ای و این کار‌ها را می‌کنی". آن‌قدر این برخورد بد بود که می‌خواستم دفترش را روی سرش خراب کنم.

شنیدن جمله تسلیت می‌گوییم مرا به هم می‌ریخت و مدام از خودم سوال می‌پرسیدم که چطور باید با یک فرد داغدیده و دردمند برخورد کنیم. مهمترین چیزی که به دنبال آن بودم برخورد مناسب به افراد داغدیده بود.

ما همه این‌جا عزیزی را از دست داده‌ایم و درد مشترک داریم؛ بنابراین شبیه خانواده شده‌ایم، درد هم را می‌شنویم، همدیگر را می‌فهمیم و با هم همدلی می‌کنیم. سوالاتی مثل چرا من و این‌که چه گناهی کرده‌ام که تاوانش مرگ عزیزم شده نخستین موضوعی است که فرد سوگوار با آن مواجه می‌شود و فکرش را مدام درگیر می‌کند.

سوالاتی مثل اینکه چرا من؟ و اینکه چه گناهی کردم؟ در کلاس‌ها و جلساتی که این‌جا برگزار می‌کنیم، پاسخ این سوالات را پیدا می‌کنیم. فهمیدن این‌که من تنها نیستم و هزاران آدم مثل من و حتی با درد‌های بدتر از من وجود دارد فرد داغدیده را آرام می‌کند. این‌جا ما مرهم اشک‌های همدیگر می‌شویم. تقریبا هر ماه حدود ٢٠٠نفر مراجعه‌کننده حضوری یا تلفنی داریم. بعضی‌ها حتی بعد از درمان باز هم مراجعه می‌کنند و خودشان همیارمان می‌شوند. شرکت در کلاس‌های مختلف برای هر فرد با توجه به شرایط روحی او تعیین می‌شود، اما ترجیح می‌دهم وقتی فردی مراجعه می‌کند بار اول خودم او را ببینم و راهنمایی‌اش کنم.

آوازه مرکز خیلی زود به شهر‌های دیگر و حتی اروپا و آمریکا هم رسید؛ از شهر‌های مختلفی مثل بوشهر، گناوه، شیراز و... و حتی از کشور‌هایی مثل کانادا و آلمان تماس تلفنی داریم و مشاوره می‌گیرند.

او از نخستین مراجعه‌کننده بنیاد می‌گوید و از آرزوهایش برای آینده آن؛ نخستین کسانی که به این‌جا آمدند زوجی بودند که تنها فرزندشان خودکشی کرده بود. زن و شوهر بعد از شوک حادثه و داغ دخترشان در روابطشان دچار مشکل شده و از هم جدا شده بودند. یکی از دوستانشان آن‌ها را به مرکز معرفی کرد. رفتن‌ها و آمدن‌ها باعث شد دوباره ازدواج کنند و صاحب فرزند شوند. پارسا حالا ۱۳ ساله است و نخستین نوه بنیاد شده.

واقعیت این است که زندگی شخصی من از بنیاد جدا نیست و حالا این‌جا همه زندگی من شده. برای همین تنها یک آرزو دارم این‌که هیچ قلبی دردمند نباشد و هیچ اشکی بابت غم از دست دادن عزیز سرازیر نشود. ما نمی‌توانیم آرزو کنیم که دیگر مرگی وجود نداشته باشد، اما بازگرداندن افراد سوگوار به زندگی وظیفه ماست و تا زمانی که باشم این کار را ادامه خواهم داد.

موسس نخستین مرکز درمان سوگ ۱۵ سال پس از تجربه داغ مرگ فرزند حالا مرگ را جور دیگری می‌بیند. زمان تولد و مرگ ما مشخص و این حکمت خداوند است. ما درکی از چرایی آن نداریم، اما رسیدن به این باور که آمدن و رفتن حتما بی‌حکمت نیست همان‌چیزی است که سوگواران را به آرامش می‌رساند.

گزارش از زهرا قاسمی


برچسب ها: درمان زندگی

ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *