کسی نمی‌دانست توی دل حسن آقا چه خبر است/ چند دقیقه بعد قرار بود رفتنش مثل بُمب صدا کند

2:00 - 07 دی 1397
کد خبر: ۴۷۹۶۶۵
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
کسی نمی‌دانست توی دل حسن آقا چه خبر است. پادگان مدرس در تب و تاب بود و آرزو‌ها در سر حسن آقا پیچ و تاب می‌خوردند. بالا و پایین می‌شدند و قد می‌کشیدند. آنقدر بلند که احساس می‌کرد جسمش تنگشان شده و چیزی نمانده که منفجر بشود.

چند دقیقه بعد قرار بود رفتنش مثل بُمب صدا کندگروه سیاسی ؛ شهید «حسن طهرانی مقدم» به عنوان پدر موشکی جمهوری اسلامی ایران، بیشترین نقش را در توسعه صنعت موشکی جمهوری اسلامی ایران داشته است. موشک‌هایی که امروز با برد ۲ هزار کیلومتری خود، خواب راحت را بر چشمان دشمنان جمهوری اسلامی ایران حرام کرده‌اند.  «دانشمند برجسته»، «مدیر بلند همت» و «پارسای بی‌ادعا» صفت‌هایی بودند که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای چند روز پس از شهادت «حسن طهرانی مقدم» در سال ۱۳۹۰ به او اطلاق کردند.   بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان کشورمان را که در کتاب «مردی با آرزو‌های دوربُرد» گردآوری شده است، منتشر می‌کند.

داستان اول

روز عجیبی بود. چند دقیقه بعد قرار بود رفتنش مثل بمب صدا کند و فکر نبودنش تن تهران را به لرزه درآورد. از نماز جماعت ظهر و عصر بر می‌گشت. نرفته بود سمت ناهارخوری که برود به «بچه‌هایش» سر بزند. همیشه همین طور بود. به همه‌ی پیر و جوان‌هایی که با او کار می‌کردند می‌گفت «بچه‌ها» و تا بچه‌هایش غذا نخورده بودند چیزی از گلویش پایین نمی‌رفت.

روز حساسی بود آن روز. بچه‌های حسن آقا دل توی دلشان نبود. دل حسن آقا از همه‌شان بدتر. از آن روزهایی بود که وقتی در اوج پیگیری و هماهنگی‌های نهایی از کنار هم رد می‌شدند، صدای تپش قلب همدیگر را می شنیدند ولی به روی خودشان نمی‌آوردند.

از آن روزهایی که همه با چشم حرف می زدند و دهان کسی جز به ذکر و دعا باز نمی شد. از آن روزهایی که حسن آقا به مادرش زنگ می زد که برایشان دعای اساسی کند.

از آن روزهایی که برای رسیدنش ماه‌ها شب و روز زحمت می‌کشیدند و خون دل می‌خوردند. ناهماهنگی‌ها را تحمل می‌کردند و کمبود امکانات را از رو می بردند.

خلاصه اینکه آن روز از آن روزهای پر اضطراب «تست» بود. حسن آقا از نماز جماعت ظهر و عصر بر می‌گشت. بچه‌هایش همه جا پخش بودند. بعضی دور و بر دستگاه آماده‌ی تست بودند، بعضی هنوز از نماز فارغ نشده بودند و بعضی هم ناهارخوری بودند. هوا صاف بود و مردم تهران داشتند در امنیت زندگی‌شان را می کردند.

کسی نمی‌دانست توی دل حسن آقا چه خبر است. پادگان مدرس در تب و تاب بود و آرزوها در سر حسن آقا پیچ و تاب می خوردند. بالا و پایین می شدند و قد می‌کشیدند. آنقدر بلند که احساس می کرد جسمش تنگشان شده و چیزی نمانده که منفجر بشود.

آسمان ولی صاف بود و خورشید ظهر اواخر آبان رمق نداشت و حسن آقا داشت از نماز جماعت ظهر و عصر بر می‌گشت. هفته‌ی پیش قایمکی رفته بود پابوس امام رضا (ع) و زیارت جامعه‌اش را بلند بلند خوانده و گریه کرده بود.

چند روز قبل تمام اطلاعات مربوط به این کار و مراحل بعدش را نوشته و تحویل شخص امینی داده بود. دیروز بچه‌ها را برده بود طبیعت و همراهشان ناهار خورده بود، بعد از نماز جمعه مادر را بغل کرده و مثل همیشه دستش را بوسیده بود. صبح بعد از نماز به عادت همیشه زیارت عاشورایش را خوانده بود و چند دقیقه بعد قرار بود رفتنش مثل بمب صدا کند و فکر نبودنش تن تهران را به لرزه درآورد. خلاصه، گفتم که روز عجیبی بود.

انتهای پیام/ 



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *