رؤسای قوه قضائیه وکیل آنلاین مجله حقوقی

نگو نمی‌خوانم، ما تو را دوست داریم

2:05 - 09 فروردين 1397
کد خبر: ۴۰۴۴۷۲
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره (س) تشریف آوردند و گفتند: «نگو نمی‌خوانم، ما تو را دوست داریم، هر کس گفت: بخوان تو هم بخوان».

نگو نمی‌خوانم، ما تو را دوست داریم (نوروز ۱۱)

به گزارش گروه سیاسی ، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلان‌غرب است.  در ایام تعطیلات نوروز امسال، ۱۵ بُرش از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم» گردآوری شده است، منتشر می‌کند.

راوی: جواد مجلسی

پاییز سال ۶۱ بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نَقل همه مجالس توسل‌های ابراهیم به حضرت زهرا (س) بود. هرجا می‌رفتیم حرف از او بود!

خیلی از بچه‌ها داستان‌ها و حماسه آفرینی‌های او را در عملیات‌ها تعریف می‌کردند. همه آن‌ها با توسل به حضرت صدیقه طاهره (س) انجام شده بود.

به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر می‌زدیم از ابراهیم می‌خواستند که برای آن‌ها مداحی کند و از حضرت زهرا (س) بخواند. شب بود. ابراهیم در جمع بچه‌های یکی از گردان‌ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم بخاطر خستگی و طولانی شدن مجلس گرفته بود!

بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیز‌هایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.

آن شب قبل از خواب ابراهیم عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، این‌ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی‌کنم!

هر چه می‌گفتم: حرف بچه‌ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده‌ای نداشت.
آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی‌کنم!

ساعت یک نیمه شب بود، خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می‌دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه.

من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی‌دونه خستگی یعنی چی؟! البته می‌دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می‌شود و مشغول نماز. ابراهیم دیگر بچه‌ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد.
بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا (س)؟!

اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه‌ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم، از همه بیشتر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه‌ها به سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کار‌های عجیب او بودم.

ابراهیم نگاه معناداری به من کرد و گفت: می‌خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم چرا روضه خواندم؟!

گفتم: خُب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می‌گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.

بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی‌آمد، اما نیمه‌های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره (س) تشریف آوردند و گفتند: «نگو نمی‌خوانم، ما تو را دوست داریم، هر کس گفت: بخوان تو هم بخوان».

دیگر گریه امام صحبت کردن به او نمی‌داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *