دوربینم حیا کرد و عکسی نگرفت/در ثبت لحظه‌ها دنبال ردپای زندگی و امید بودم+تصاویر

11:40 - 14 دی 1395
کد خبر: ۲۶۳۱۶۹
جاسم غضبانپور گفت: قریب به پنجاه روز زندگی زیر موشک‌باران دشمن، تهران را به سوژه‌ای خاص در دوران جنگ بدل کرد؛ درست است که تهران تقریبا خالی از سکنه شده بود اما پیگیری روال زندگی عادی در شهر فضای روانی مثبتی را برای نیروهای مسلح فراهم کرد.
به نقل از فارس، جنگ و مرگ به یک واژه ختم می‌شوند و سرنوشتی محتوم را پیش روی انسان قرار می‌دهد؛ بکش و زنده بمان! اما سهم خانه‌های بی|‌دفاع مردم در این میانه چیست؟ خانه‌ها سهمی از جنگ طلب نمی‌کنند. امان می‌خواهند. سلاحی نکشیده و خشونتی نکرده‌اند.

در دوران جنگ مردم تهران در زیر موشک‌باران بی‌سابقه دشمن دوام آوردند و به زندگی روزمره‌شان ادامه دادند. درست است که در آن دوران عده زیادی شهر را ترک کردند، اما همان اندک کسانی که ماندند و زیر بمباران دشمن ازدواج کردند، بچه‌دار شدند، خندیدند و گاه گریه کردند تهران را زنده نگه‌داشتند.

جاسم غضبانپور عکاس اجتماعی که این دوره از زندگی تهران را به چشم دیده و عکاسی کرده‌است، در گفتگویی خواندنی درباره روزهای سخت تهران؛ حدود 53 روز تحمل موشک‌باران دشمن را برایمان روایت می‌کند.

تصمیم داشتیم درباره یکی دو نمونه از آثارتان با موضوع موشک‌باران تهران صحبت کنیم. موشک‌باران تهران به لحاظ پایتخت بودن این شهر حائز اهمیت است. همانطور که می‌دانید موشک‌باران تهران از 10 اسفند 66 تا 3 اردیبهشت67 به طور جدی و متمرکز از سوی رژیم صدام اجرا و بر آن مداومت شد. در میان عکس‌های شما از این دوره از جنگ، دو موضوع توجه بیننده را به خود جلب می‌کند؛ یکی گروه‌های ش.م.ر و آموزش‌های آنان به مردم برای مواجهه با بمباران شیمیایی شهر و دیگری تلفیق وحشت جنگ و بمباران با فضای خاص روزهای پیش از شروع بهار در تهران. کنار هم آمدن پیش درآمد نوروز و شور و حال قبل از آن با فضای ترس از جنگ و پخش شدن آژیر خطر در شهر و نمایی از پناهگاه‌ها و کیسه‌های شنی جلوی ساختمان های بلند و خانه ها، روح و ویژگی خاصی به عکس‌هایتان بخشیده است. مثلا عکسی که در آن مردم پس از بمباران از پناهگاه خارج شده اند و جوانی کیسه های ماهی قرمز را برای فروش بالا گرفته، عکس فوق العاده ای است!

*غضبانپور: تنها عکس رنگی مجموعه هم هست!

دوربینم حیا کرد و عکسی نگرفت/در ثبت لحظه‌ها دنبال ردپای زندگی و امید بودم

یا حضور گروه‌های ش.م.ر میان مردم و آن آموزش‌ها. افراد این گروه با ماسک‌هایی روی صورت و لباس‌هایی خاص، بین مردم ایستاده‌اند و به آنها آموزش می‌دهند و بیشتر از نیمرخ آنها عکاسی شده. در بین جمعیت چند کودک هم هست که ترس و نگرانی را در چهره آنها هم می‌شود به وضوح خواند. تهران به بمباران شیمیایی تهدید شده بود و شاید کودکان این خطر را بیش از همه حس می‌کردند؛ از دست دادن والدین. مخاطب در این عکس‌ها با تمام وجود وحشت وضعیت قرمز و سبک‌باری پس از آن را حس می‌کند که چطور مردم پس از دور شدن هواپیماهای دشمن از آسمان شهر دوباره جریان عادی زندگی را دنبال می‌کنند. بیائید ابتدا از چگونگی تلفیق این شرایط با فضای نوروز و شروع بهار در تهران آغاز کنید و پس از آن درباره گروه‌های ش.م.ر و آن جوان ماهی فروش بگوئید.

*غضبانپور: شاید اگر این‌طور به موضوع بپردازی بهتر باشد؛ یادگرفته ام که وقتی عکاسی می‌کنم شکل و صورت یک مجموعه را داشته باشد؛ نمی‌دانم خوب است یا بد. تک عکس هم دارم، اما غالب کارهایم این چنینی است. عکس‌هایم دارای روایتی داستانی است؛ یعنی از جایی شروع و به نقطه ای ختم می شود. اگر به مجموعه عکس های موشک باران نگاه کنید می‌بینید که با عکسی از رد موشک در آسمان شهر شروع می‌شود، موشک به شهر اصابت می‌کند، وضعیت قرمز می شود، آدم هایی که با ترس و دلهره به آسمان نگاه می‌کنند و... . پس سعی کرده‌ام و امروز نیز سعی می‌کنم عکس‌هایم جدای از اینکه موضوعی مشخص را پی می‌گیرند، قصه‌ای را دنبال کنند؛ درست مثل عکس‌هایی که از راهیان نور گرفته‌ام.

راهیان نور یک قصه است؛ جریان جماعتی است که به مناطق جنوبی سفر می‌کنند و حدود 25 سال است این سفرها ادامه پیدا کرده است. قضیه موشک باران هم همین طور است. ما نمی‌توانیم بگوییم موشک‌باران تنها تصاویری از اجساد مردم است. موشک‌باران تنها خانه‌های ویران شده مردم نیست؛ موشک‌باران ترس، شادی یا به عبارت بهتر کل زندگی یک جامعه در شرایطی متفاوت است. وقتی موشکی فرو می‌افتد، همه چیز آن جامعه را تحت تاثیر قرار می‌دهد. وقتی درباره موشک‌باران صحبت می‌کنیم نمی‌توانیم فضای ایام نوروز را از آن بگیریم. در عکس‌های این دوره نوروز، خیابان‌ها و حتی فضای خاص خیابان‌های تهران دیده و ثبت شده است؛ یعنی آن زمان در بسیاری از شهرهای ایران گونی و سنگربندی وجود داشته، اما کسی نمی‌تواند بگوید این عکس از شهر تهران نیست. حتی در عکسی که جوانی را با کیسه‌های ماهی از پایین نشان می‌دهد، کاملا فضای منطقه شمیران و میدان تجریش منعکس شده است؛ یعنی من عکاس مخاطب را فردی نادان فرض نمی‌کنم تا بخواهم او را گول بزنم. این اتفاق برای عکاسانی که در طول جنگ کار مستند یا ژورنالیستی انجام داده‌اند، چه در دنیا و چه در ایران، رخ داده است که عکس منطقه‌ای را به نام منطقه‌ای دیگر معرفی کرده‌اند یا معرفی می کنند، اما من این کار را نکرده ام. شاید عکسی از من جایی با تایتلی دیگر چاپ شده باشد که من خبر نداشته باشم، اما برای عکسی که من رویش نظارت داشته‌ام این اتفاق نیفتاده است؛ مثلا در مجموعه عکس‌هایم از موشک‌باران تهران زمان، مکان و ماجرای عکس ها را در اختیار دارید؛ یعنی این عناصر در آنها مستتر است. شروع و پایان دارد و یک قصه را روایت می‌کند که ش.م.ر یا مانورهای شیمیایی هم جزو آن است. بعضی‌ها اعتراض کردند که شما در تمام محل‌هایی که در تهران موشک فرود آمده نبوده‌اید! بله، نبوده‌ام. قرار هم نبود که باشم، ولی من تنها چند عکس از محل اصابت موشک می‌خواستم، تعداد بسیار محدودی عکس از اجساد می‌توانستم در مجموعه بیاورم. 90 درصد از عکس‌های دلخراش اجساد کشته شدگان موشک باران را نتوانستم در مجموعه بیاورم؛ اصلا دلیلی ندارد نمایش دهیم! پس ما قرار است درباره عکس‌هایی از ایام موشک‌باران صحبت کنیم که زندگی را روایت می‌کنند؛ با شادی، غم، دلهره و اضطرابش. من، هنوز که هنوز است حسرت صحنه‌ای را می خورم که نتوانستم از آن عکاسی کنم؛

شهر کاملا خلوت بود؛ هیچ کسی در شهر نبود و جمعیت شهر به حداقل رسیده بود. دم غروب با موتور وسپا از ستاد تبلیغات جنگ که در خیابان میرعماد بود، برمی‌گشتم. آن زمان خیابان میرعماد از خیابان بهشتی به سمت خیابان مطهری، یک طرفه بود. معمولا شب عکاسی نمی‌کردیم؛ چون باید از فلاش استفاده می‌کردیم و فلاش در بین مردم ایجاد تنش می‌کرد؛ اولا شب ها، همه جا چراغ‌ها خاموش بود. دوما فلاش باعث عصبانیت مردمی می‌شد که زیر آوار بودند یا خانه‌شان ویران شده بود. در نتیجه ما غروب‌ها معمولا کار را تعطیل می‌کردیم؛ مخصوصا که آن زمان زن و فرزندم در تهران بودند و کسی پیششان نبود و باید می‌رفتم پیششان که تنها نباشند.

دم غروب بود. از ستاد بیرون آمدم. خواستم موتورم را روشن کنم که دیدم یک بی.ام.و 518 گل زده، از بالای خیابان می‌آید و هیچ کسی هم همراهی‌اش نمی کند! ماشین عروس و داماد بود، اما نه پس دارد و نه پیش! نه بوق می‌زند و نه صدای شادی از آن به بیرون درز می‌کند! ایستادم به تماشا. آنقدر مسحور این صحنه شدم که دیگر به چیزی غیر از آنها توجهی نداشتم. یک عروس داماد جوان داخل ماشین بودند. تنهای تنها! نه پدر و مادری با آنها بود و نه همراهانی. تنها، خودشان می‌رفتند. ماشین خیلی ساده تزیین شده بود با تعدادی گل و کمی هم روبان؛ یک بی.ام.و قهوه ای. این صحنه فوق‌العاده بود؛ در آن بحران مرگ و در آن فضای حزن آلود و سنگینی که بر شهر حاکم شده بود، یک زندگی جدید در شرف تولد بود.

وقتی کتاب موشک‌باران را شروع کردم، حواسم به این امید بود. ماهی، در عکس آن جوان ماهی فروش، همان امید است. من نتوانستم از آن زن و شوهر در آن خیابان خلوت عکاسی کنم، اما رنگ آن ماهی و آبی که در آن غوطه می‌خورد، نماد شروع زندگی است یا سنگربندی ها و سربازی که با ساکش به شهر آمده است، اما با ورودش به شهر می‌بیند که در شهر نیز همان شرایط جبهه وجود دارد و آنقدر خسته است که در آن سنگر خیابان جمهوری ساکش را زیر سرش می‌گذارد و می‌خوابد. پس من دلم می‌خواست که در عکس‌هایم از موشک‌باران (کتاب از آسمان و زمین) این اتفاق بیفتد؛ در واقع عکس‌هایم زندگی مردم تهران را در برهه‌ای از زمان نشان دهد که فضای جنگی بر شهر حاکم شده، اما جریان عادی زندگی زیر بستری از این شرایط به راه خود می‌رود. تمام تلاشم ثبت و ضبط این معنی بود؛ یک بخشی از این تلاش می‌شود عکس‌هایی از گروه ش.م.ر. بخش دیگری از آن می‌شود عکس آن جوان ماهی فروش و بخش دیگری هم آن عروس و دامادی که هیچ عکسی از آنها نگرفتم و تنها یاد و خاطره‌شان برایم بجا مانده است و البته بازی بچه‌ها در پیاده‌روی جلوی پناهگاهی در خیابان انقلاب.

پناهگاه و مردمی که در آنجا پناه گرفته‌اند هم در بین عکس‌هایم از موشک‌باران هست. منتهی احساسم این بود که عکاسی از مردم در آن پناهگاه، مستلزم بهم‌زدن خلوت مردم در آنجاست. به همین دلیل از بازی بچه‌ها جلوی پناهگاه عکاسی کردم.

دوربینم حیا کرد و عکسی نگرفت/در ثبت لحظه‌ها دنبال ردپای زندگی و امید بودم

البته در عکس‌هایتان لحظه های آسودگی پس از پایان یافتن بمباران را هم نشان داده‌اید. این ترس و اضطراب لحظه موشک‌باران و آرامش پس از دور شدن هواپیماها از شهر به خوبی در عکس‌هایتان منعکس شده و مخاطب بخوبی آن را درک می‌کند.


*غضبانپور: در این نقطه داستان تمام می‌شود. این پیام را شما در دیگر مجموعه عکس‌های من نیز می‌بینید؛ چه مجموعه زلزله، چه مجموعه خرمشهر، همه‌جا دنبال ردپای زندگی یا همان امید هستم. بهترین عکس‌هایی که از خرمشهر دارم این است که عراقی‌ها خانه‌های خرمشهر را صاف کرده‌اند، خاک خانه‌ها را برده‌اند، اما کف‌پوش اتاق‌ها و حیاط خانه‌ها را نبرده‌اند؛ یعنی وقتی از بالا به شهر نگاه می‌کنی یک دشت است که کفش پوشیده از موزائیک است و پیداست که دیوارها برداشته شده‌اند و البته باغچه‌هایی که درخت‌هایش بریده شده، اما از جای آنها جوانه‌هایی از دل خاک بیرون زده است؛ گلی کاغذی و خانه ای که تنها موزائیک‌هایش باقی مانده‌اند؛ زندگی ادامه پیدا می‌کند؛ دشمن همه چیز را برده و ویران کرده، آنچه مانده تنها ردپای زندگی است! در موشک باران تهران هم همین وضع حاکم است.

جالب این است: با اینکه تهران از جمعیت خالی شده، اما این سکوت در عکس‌هایتان نیست.

*غضبانپور: وقتی آن عروس و داماد را در شهر می‌بینی دیگر سکوتی در کار نیست. آن عروس و داماد که بدون هیچ سروصدایی نجواکنان در ماشینی گل زده و با سرعتی کم به راه خود می‌رفتند، در سکوت شهر جنگ‌زده یک انفجارند. داستانی که می‌گویم بسیار رمانتیک است. باقی داستان کتاب را هم به همین منوال چیده‌ام؛ زندگی هست؛ در جریان است. همه چیز حکایت از شهری جنگ‌زده دارد؛ گونی های چیده شده کنار دیوار و... اما جریان عادی زندگی نیز در کنار آن روایت می شود. یکی دو عکس از خیابان پیروزی هم در بین عکس هایم هست که در کتاب نیامده است؛ پیاده‌رویی که دیوار آن کاملا با گونی‌های شن پوشیده شده، تعدادی از گونی‌ها پایین افتاده‌اند و از پشت آنها عکس امام(ره) نمایان شده است و مردمی که در حال عبورند؛ یعنی امام(ره) هست، جنگ هست و زندگی هم هست. نمی‌توانی این‌ها را از هم تفکیک کنی.

دوربینم حیا کرد و عکسی نگرفت/در ثبت لحظه‌ها دنبال ردپای زندگی و امید بودم

وقتی این اتفاق افتاد کسانی که در محل بمباران حضور داشتند، مثل مردم یا گروه های امداد و امنیت منطقه، مانع گرفتن عکس نشدند یا عکسی که از محل تهیه کرده‌اید چاپ نشود.

*غضبانپور: بله پیش آمده، اما نه اینکه عکس نگیرم. من این را طور دیگری تعبیر می‌کنم و پاسخ می‌دهم. دو حالت وجود داشت؛ حالت اول انتظارات و تفکرات مسئولین مطبوعات بود. روزی یکی از مسئولین روزنامه ای که در دور اول بمباران مدت کوتاهی برایش کار می‌کردم، گفت: عکس‌هایت به درد ما نمی‌خورد. گفتم: چرا؟! گفت: باید عکسی بیاوری که مثلا دارند جنازه‌ها را از زیر آوار درمی‌آورند بعد مردمی که بر بالای آوار ایستاده‌اند با مشت‌های گره کرده شعار می‌دهند. همان موقع از آن روزنامه خارج شدم. حدود 2 ماه آنجا کار کرده بودم، اما بدون اینکه تسویه کنم کارم را در آنجا رها کردم. البته در آنجا در لابراتوآر کار می‌کردم. عکاس نبودم، ولی عکاسی هم می‌کردم.

از سوی دیگر اصلا به یاد ندارم مردم مانعم شده باشند؛ مگر آنها که پا بر حریمشان گذاشته می شد. مردمی که زن و فرزندشان را از دست داده بودند و تو با دوربینت حرمتشان را می‌شکستی یا در مواردی که در حال بیرون آوردن اجساد از زیر آوار، تو آنقدر به محل نزدیک می‌شدی که با هر تکان، خاک را دوباره روی جسد می‌ریختی. در این مواقع بود که مردم مانعت می‌شدند. مسلم است که در این شرایط متعرضت می‌شوند. در زمان عکاسی، چه در زمان جنگ، چه در زمان زلزله و دیگر حوادث همیشه سعی کردم اصلا دیده نشوم یا مورد تعرض قرار نگیرم و دوربینم باعث مزاحمت نشود. این یک شق قضیه است. شق دیگرش زمانی بود که خیلی از جاها، خیلی از عکس‌ها را می‌شد گرفت، اما دوربینم حیا کرد و عکسی نگرفت. چون زمانی که جنازه‌ای از زیر آوار بیرون می‌آید یا زنی شیون می‌کند و حجابش از سر و رویش کنار رفته است و...، دلیلی ندارد از او عکسی بگیرم که ساعتی بعد وقتی به حال عادی برمی‌گردد اصلا دلش نمی‌خواهد با آن وضعیت دیده شود. دلیلی ندارد آن عکس را بگیرم برای اینکه نمی‌توانم آن را به جایی ارائه دهم؛ یعنی دوربینم خیلی جاها حریم مردم را حفظ کرده و به آن احترام گذاشته است. مثلا در زلزله بم، در رودبار، در ایام موشک‌باران مواقعی دوربین را کنار گذاشته یا سرم را زیرانداخته و از سوژه عبور کرده‌ام. این را به حساب خودم نگذاشته‌ام، به پای دوربین گذاشته‌ام که حیا کرده و از آن صحنه یا آن سوژه چشم پوشی کرده است. من به عنوان یک عکاس حق ندارم حریم خصوصی افراد را بشکنم. من آن عکاسی نیستم که مثل عکاسان اروپایی و آمریکایی از حریم خصوصی افراد عکاسی می‌کند.

یعنی با سوژه هایتان مثل یکی از اعضاء خانواده خود رفتار کرده‌اید...

*غضبانپور: برای اینکه من جزء همان خانواده‌ها بودم؛ شب خوابیدم و صبح بیدار شدم و دیدم که شهر و خانه‌ام ویران شده و آواره‌ام و هیچ ندارم؛ هرچه داشته‌ام چه مادی، چه عاطفی از دست داده‌ام؛ نه شهری، نه خانه ای، نه دوستی. مثلا پدر من یک عمر جزء متمولین جزیره مینو بود و هر باغش هزاران متر وسعت داشت، یکدفعه چشم باز می کند و می‌بیند مجبور است در ماهشهر در مغازه‌ای چهار در پنج متر زندگی کند. من چطور می‌توانم به خودم اجازه دهم طور دیگری رفتار کنم؟ من حرمت دیگران را حفظ کردم شاید دیگران هم حرمت خانواده مرا نگه دارند. نمی‌دانم! شاید اگر در جامعه‌ای وارد شوم که برایشان مساله‌ای نیست در شرایط خاصی دیده شوند این دست مسائل را کنار بگذارم؛ چون فرهنگ غالب بر آنها متفاوت است. وقتی من نامم را عکاس مستند اجتماعی می‌گذارم باید مستند بودن موضوع و حرمت اجتماعی سوژه حفظ شود. باید خودم را جزء همان اجتماع بدانم. واقعا سعی کردم این ها را رعایت کنم.

دوربینم حیا کرد و عکسی نگرفت/در ثبت لحظه‌ها دنبال ردپای زندگی و امید بودم

بخاطر همین هم هست که کارتان تاثیرگذار است.

*غضبانپور: امیدوارم خودش تاثیر گذاشته باشد و در آینده نیز تاثیرگذار باشد.

در پایان اگر موضوعی در این باب نادیده گرفته شده، بفرمائید.

*غضبانپور: موشک‌باران موضوعی است که عکاسان دیگری هم از آن عکاسی کرده‌اند. نمی دانم بقیه با همین شیوه کار کرده‌اند یا خیر. امیدوارم کارهای آنها هم دیده شود. دلم می‌خواهد انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس در مقطعی یکی از کارهایش این باشد که آثار تمام عکاسانی که در این زمینه عکاسی کرده‌اند، گردآورد و گزیده‌ای از آن را به صورت یک مجموعه به چاپ برساند.

/انتهای پیام/

: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.

برچسب ها: 22 بهمن

ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *