داستان زندگی رهبر آمریکایی داعش+تصاویر

14:53 - 30 آذر 1395
کد خبر: ۲۵۷۹۷۹
جان جورجلاس یک نظامی معتاد به مواد مخدر و یک فرد سرخورده بود که در تگزاس متولد شد اما اکنون یکی از برجسته‌ترین شخصیت‌ها و فرماندهان در گروه تروریستی داعش است.
به نقل از فرادید، جان جورجلاس یک نظامی لوس، معتاد به مواد مخدر و یک فرد سرخورده بود که در تگزاس متولد شد. اکنون یکی از برجسته‌ترین شخصیت‌ها و فرماندهان در گروه تروریستی داعش است.

صبح یک روز گرم و آفتابی در سپتامبر 2013، وانتی وارد یک خانه خرابه در شهر اعزار در روسیه شد. مردی با ریش بلند به همراه همسر انگلیسی و سه فرزندش به سن‌های هشت، چهار و دو سال از خرابه خارج شدند. این بار تنها یک ماه از اقامتشان در سوریه می‌گذشت. بچه‌ها مریض و گرسنه بودند. با مرز ترکیه تنها چند دقیقه فاصله بود، اما راه برگشت اصلاً امن نبود. پشت وانت سوار شدند و راننده آن‌ها را به‌به سمت شرق برد. دو ساعت بعد به‌جایی رسیدند که اعضای خانواده بتوانند بدون جلب‌توجه به ترکیه بروند.

از میان بیشه‌ای از درختان خاردار رد شدند. تابلوها از زمین‌های مین‌گذاری شده هشدار می‌دادند. تا مرز حدود یک ساعت راه بود. فراموش کرده بودند آب بیاورند. بچه‌ها استفراغ می‌کردند و تانیا آن‌ها را به دنبال خود می‌کشید؛ یحیی یک چمدان و کالسکه به دست داشت. تانیا حامله بود و بااینکه هنوز وقت زایمان نبود، در میان راه دردش می‌گرفت. زمانی که به مرز رسیدند و می‌خواستند از سیم‌های خاردار عبور کنند، گلوله‌ای نزدیکشان شلیک شد.

یحیی با یک قاچاقچی انسان هماهنگ کرده بود تا آن‌ها را در مرز ببیند. زمانی که قاچاقچی سررسید، یحیی چند صد دلار به او داد. یحیی و تانیا ده سال بود که ازدواج‌کرده بودند. اما باهم خداحافظی نکردند. یحیی که خیالش از امنیت خانواده‌اش راحت شده بود، به سمت سوریه برگشت.

قاچاقچی تانیا و بچه‌ها را در فاصله‌ای کوتاه از ترکیه بدون آب و غذا پیاده کرد. تانیا بچه‌ها و چمدان را دنبال خود می‌کشید و به سمت نزدیک‌ترین شهر می‌رفت. یک موتور سوار غریبه آن‌ها را تا ایستگاه اتوبوس رساند. تانیا به خاطر سفر آسیب‌دیده بود. چند هفته در استانبول ماند و سپس با خانواده‌اش به لندن رفت.

یحیی خیالش راحت شده بود. اکنون خانواده‌اش از بدترین مکان روی زمین خارج‌شده بودند و می‌توانست به دنبال رؤیاهایش برود. احساس آزادی می‌کرد. او چشم‌انداز خلافت را در ذهنش تجسم می‌کرد. اینکه چگونه به آن شکل دهد. این افکار بیهوده نبودند. یحیی نفوذ خوبی داشت و فضل و دانشش برایش احترام به ارمغان آورده بود؛ احترامی که هرگز در معلمان و والدینش نتوانسته بود ایجاد کند. بهترین روز زندگی‌اش بود.

اولین بار نام "یحیی ابو حسن" را در سال 2014 شنیدم. در حومه ملبورن بودم و با "موسی سرانتونیو" مصاحبه می‌کرد؛ یک استرالیایی که مسلمان افراط‌گرا شده بود و عامل پیوستن بسیاری از پیروان انگلیسی‌زبان به داعش بود و به دلیل اقدام به سفر به قلمرو داعش متهم شده بود. (او اکنون در زندان به سر می‌برد.)

در اولین صحبت‌هایمان، موسی به شخص دیگری اشاره‌کرده و از او همانند "معلم" یا "رهبر" یاد می‌کرد، که در آماده کردن مسلمانان برای ایفای وظایفشان در زمان ظهور خلافت تلاش زیادی کرده بود. موسی از معلمش با ترس حرف می‌زد. می‌گفت یحیی عمیقاً به ایده خلافت متعهد است و در قوانین اسلامی و زبان و ادبیات عربی استاد است. شهرتش به گوش افراط‌گرایان سوریه رسیده بود و زمانی که ملاقاتش کردند، احترام زیادی برایش قائل شدند.

موسی گفت در اوایل سال 2014، یحیی به رهبران داعش در عراق و شام فشار آورده بود که اعلام خلافت کنند. معتقد بود شرایط برای اعلام خلافت معتبر فراهم است: داعش مناطقی را تحت سلطه داشت و ابوبکر البغدادی مردی از تبار "قریشی" است و بر اساس قوانین شریعت، برای رهبری مناسب است. به تأخیر انداختن این کار بی‌توجهی به تعهدات بنیادی اسلام محسوب می‌شود.

موسی سرانتونیو به من گفت: "یحیی با "ابو محمد عدنانی" سخنگو، استراتژیست ارشد و مدیر عملیات ترور خارجی رابطه خوبی برقرار کرده بود." یحیی در نزدیک حلب با عدنانی ملاقات کرد و به او هشدار داد اگر البغدادی فوراً اعلام خلافت کند، در آستانه گناه کبیره قرار دارد. یحیی و متحدانش آماده بودند، اما هنوز به امیران استان‌های تحت تسلط داعش نامه نفرستاده بودند تا نارضایتی خود را ابراز کنند. عدنانی پاسخ نگرانی‌هایش را باخبر خوب داد؛ اینکه البغدادی چند ماه قبل در خفا اعلام خلافت کرده و به‌زودی آن را علنی می‌کند.

یحیی این خبر را به موسی رساند و او نیز اعلام خلافت را در فیس‌بوک منتشر کرد. در عرض چند هفته، اعلام رسمی در موصل صورت گرفت. یحیی فوراً به البغدادی سوگند وفاداری یادکرد و دیگران را نیز به این کار تشویق کرد.

نفوذ و شخصیت یحیی توجه من را جلب کرد. اما موسی استادانه هویت او را مخفی نگه می‌داشت و تنها با یک نام مستعار عربی به او اشاره می‌کرد: یحیی، پدرِ حسن. نامش را یادداشت کردم و تصمیم گرفتم درباره‌اش تحقیق کنم.

کم‌کم، سرنخ‌هایی از هویتش جمع کردم. در اوایل سال 2015، یکی از کاربران طرفدار داعش در توییتر به من پیام داد و گفت برای اطلاعات بیشتر درباره گروه داعش با "ابو یحیی" تماس بگیرم. کاربر توییتر ادعا می‌کرد او یونانی است: "او در منطقه جنگی است؛ با ذهنی بزرگ و دانشی قابل‌اعتماد."

سپس لینکی از وب‌سایت حاویِ نوشته‌های موسی و چند نفر دیگر  ازجمله "یحیی بحرومی" را ارسال کرد. آن‌ها به زبان‌های عربی و انگلیسی روان تبلیغ می‌کردند و حتی در ابراز عجیب‌وغریب‌ترین نظرات نیز آرام و خونسرد بودند. از برچسب "ارهابی" به معنای تروریست باافتخار استفاده می‌کردند:

" این کلمه به‌عنوان یک توهین استفاده می‌شود. اما خودِ "ارهاب" (تروریست) فرد مهمی است که مفسران قرآن آن را اجباری می‌دانند و از آن حمایت کرده‌اند."

او مهاجرت به سرزمین‌های تحت کنترل کامل داعش را تشویق می‌کرد و می‌گفت عدم انجام این کار نوعی ارتداد از دین است:

" کسانی که به میل خود درمیان افرادی زندگی می‌کنند که با مسلمانان در جنگ هستند، آن‌ها نیز دشمنان ما هستند و مسلمان نیستند.
از این جوامع خارج شوید؛ نه‌فقط در حمایت از برادران و خواهرانتان که با پرداخت مالیات‌های شما کشته می‌شوند، بلکه برای محفوظ ماندن از عذاب خدا برای خائنان."

او از مسلمانان خواسته از کفار متنفر باشند و آن‌ها را بکشند. می‌گوید بسیاری از آن‌ها به‌اصطلاح مسلمانانی هستند که با غفلت از نماز، تفسیر سطحیِ  آیات قرآن و ظاهرگرایی ایمانشان را باطل می‌کنند. حاکمان را نیز به اتخاذ نکردن سیستم وحشیانه برقراری عدالت به شیوه داعش متهم می‌کند.

وب‌سایتی که به من معرفی شد زندگی‌نامه و عکس کوچکی از سازنده سایت را داشت. تصویر یحیی با ریش و عینک با کلاشینکف بر دوشش قرارگرفته بود.

در بیوگرافی تمام کلمات با دقت انتخاب‌شده بودند؛ مانند اسمش "بحرومی" که از کلمه عربی "بحر" (دریا) و "رومی" تشکیل‌شده بود. بسیاری از افراط‌گرایان از اسم کوچک و منشأ ملی خود، نام‌های مستعار می‌سازند. او خود را "یحیی از دریای رومی" یا "یحیی از مدیترانه" نامیده بود.

داستان زندگی رهبر آمریکایی داعش

در بیوگرافی نوشته بود:

"او از جزیره کرت در دریای روم است. در سال 1404 (1983) متولد و به‌عنوان یک مسیحی بزرگ شد. یحیی در سال 1422 (2001) مسلمان شد. او در مسیر الله به دنبال دانش و کار رفت و به شام هجرت کرد. اکنون در حومه حلب ساکن است. "

اکنون اطلاعات کافی برای شناسایی هویتش را داشتم. اکثر نوکیشان نام‌های عربی معادل نام تولد خود انتخاب می‌کنند. یحیی معادل "جان" در زبان انگلیسی بود. جستجو را با این نام و با توجه به سابقه و اصلیتش آغاز کردم. صفحه فیس‌بوکی با نام Georgilakis پیدا کردم که عکس‌های همان مرد جوان با ریش و عینک را داشت. در تصاویر لباس‌های اسلامی به تن داشت و با فرزندانش بازی می‌کرد.

با گشتن در صفحه فیس‌بوکش به این نتیجه رسیدم که یونانی نیست. بیشتر دوستانش انگلیسی‌زبان بودند و یونانی در میان آن‌ها کم بود. بنابراین معادل فامیلش در فیس‌بوک را جستجو کردم؛ "جرج لاس".

با جستجوی نام "جان جرج لاس" در گوگل، اخباری در یکی از مطبوعات آزاد برای تاریخ 15 اوت 2006 دیدم که از سوی وزارت دادگستری منتشرشده بود: "حامیِ وب‌سایت افراطی به 34 ماه زندان محکوم شد." در زمان محکومیت او در پلانو در شمال تگزاس و نزدیک خانه‌ای که در آن بزرگ‌شده بود، زندگی می‌کرد.

پلانو نزدیک شهر دالاس است. جان رزومه‌ای از خود روی اینترنت قرار داده بود و آدرسی را در آن نوشته بود. در اوت 2015 برای اولین بار به آنجا رفتم. در حیاط سه پسربچه شاد دیدم که بازی می‌کردند. هم‌سن بچه‌هایی بودند که در تصاویر فیس‌بوک دیدم. به خانه نزدیک شدم. مردی که درب را باز کرد پدر جان و صاحب‌خانه بود؛ تیموتی جورجلاس به همراه همسرش مارتا (مادر جان). هردوی آن‌ها آمریکایی و از تبار یونانی هستند.

تیم یک پزشک بود. موهای سرش یکدست خاکستری بود و در چهره‌اش هیچ نشانه‌ای از ترس و استرس دیده می‌شد که فرزندش به یک تروریست داعشی تبدیل‌شده است. اما او همه‌چیز را خوب می‌دانست. فردی که هردوی آن‌ها را به‌خوبی می‌شناخت به من گفت: "او و جان دشمن هستند؛ تا روز قیامت."

زمانی که گفتم برای صحبت درباره پسرش آمده‌ام، یک‌قدم جلو آمد و درب خانه را بست. انگار که می‌خواست فضای خانه با این نام آلوده نشود. یک صندلی چوبی جلو کشید و از من خواست روبرویش بنشینم.

به درخت مانگولیا در حیاط خیره شد و چیزی نگفت. هرآن چه می‌دانستم درباره پسرش گفتم. سر تکان داد و گفت: "از زمان دبیرستان به بعد، تمام تصمیماتی که می‌گرفت اشتباه بود. نمی‌فهمم چرا زندگی‌اش را دور انداخت. خواهران یحیی هر دو به درجات بالایی رسیدند." گویی می‌خواست تأکید کند شیوه‌های تربیتی او و همسرش نبود که یحیی را به این مسیر کشاند.

پسری که تیم توصیف کرد چهره‌ای غمگین داشت. مانند گوسفندی که به سمت گله ستمگران منحرف‌شده است. مهم‌تر از همه، همیشه بازیچه قرار می‌گرفته. برای من این‌یک معما بود. مردی که در اینترنت دیدم و موسی تعریف می‌کرد، اصلاً شبیه به گوسفند یا یک پیرو ساده‌لوح نبود. او پسری نبود که پدرش توصیف می‌کرد. درجایی از مسیر، یحیی به یک گرگ تبدیل‌شده بود؛ به رهبر انسان‌ها.

"جان توماس جورجلاس" در سال 1983 در خانواده‌ای ثروتمند و نظامی به دنیا آمد. پدربزرگش سرهنگ جان جورجلاس، دو بار در جنگ جهانی دوم زخمی شده بود و برای ستاد مشترک کار می‌کرد. تیم جورجلاس نیز سه سال در ارتش آمریکا خدمت کرده بود و از جانب کمیسیون نیروی هوایی برای حضور در مدرسه پزشکی قبول‌شده بود.

خانواده جورجلاس در دوران جوانی جان به دلیل خدمات نظامی دائم نقل‌مکان می‌کردند. او در چهارسالگی وارد مدرسه شد. از همه کوچک‌تر بود. بسیار ضعیف بود و دچار تومورهای خوش خیم می‌شد. استخوان‌هایش نیز شکننده بود. در یازده‌سالگی پایش شکست و مجبور شد مدت زیادی را در خانه سپری کند. تنها و افسرده بود و این مسائل سبب شد در لحظات بیکاری به کلیسای ارتودکس یونانی علاقه‌مند شود.

او وارث خانواده بود. زمانی که مشخص شد به درد سرباز شدن نمی‌خورد، سبب ناامیدی و سرخوردگی خانواده بود. بدنش فرم قوی و آماده نبرد نداشت و روحیاتش بانظم و انضباط نظامی جور در‌نمی‌آمد. زمانی که به مدرسه بازگشت، علاقه‌ای به تحصیل یا پیروی از قوانین مدرسه نداشت.

مانند بسیاری از بچه‌های بداخلاق و لوس، رفتارهای ناهنجار از خود نشان می‌داد. مواد مخدر مصرف می‌کرد و قارچ‌های جادویی می‌خورد. او از پدرش و دولت آمریکا برای برخورد با این مسئله متنفر بود. نمراتش بسیار پایین بود. بااین‌حال، وارد "کالج استیشن" شد و به مطالعه فلسفه پرداخت. تنها چند کلاس را تمام کرد.

در کلاسی با موضوع مذاهب دنیا، حرف‌های استادش او را ناراحت کرد. جان دنبال اطلاعات بیشتری از مسلمانان محلی رفت. چند روز قبل از روز شکرگزاری در سال 2001 و در اولین روز ماه رمضان، در مسجدی در دانشگاه مسلمان شد.

زمان حساسی بود. وقتی جان مسلمان شد، هنوز مدت زیادی از حملات یازده سپتامبر نگذشته بود. احساسات ضد مسلمانی در آمریکا به اوج خود رسیده بود و مسلمان شدن در مرکز تگزاس، نشانه‌ای از اعتراض بود. جان اسم یحیی را بر خود گذاشت و وانتش را فروخت تا بلیت هواپیما بخرد. در دسامبر 2001، خانواده یحیی ایمیلی دریافت کردند که می‌گفت در دمشق مشغول فراگرفتن زبان عربی است.

یحیی خود را به‌عنوان یک صوفی تصور کرده بود. اما به‌تدریج، تحت تأثیر مسلمانان بریتانیایی که رویکرد افراطی‌تری داشتند، متقاعد شد که رویکرد بن‌لادن را دنبال کند که با صوفی‌ها دشمن است.

او دیکشنری هانس ور که یک کتاب مرجع عربی- انگلیسی است را در عرض شش ماه حفظ کرد. سپس "کتاب العین" فرهنگ لغت قرن هشتم به زبان عربی اثر "خلیل بن احمد فراهیدی" را حفظ کرد. او در کوچه‌پس‌کوچه‌های دمشق می‌چرخید و باهمه حرف می‌زد تا زبان عربی قدیمی را بیاموزد. او به سطحی از مهارت رسید که حتی از تحصیل‌کرده‌های عرب نیز بهتر بود.

از خانواده‌اش فاصله گرفت. بعدها دراین‌باره با مشاوران مسلمان صحبت کرد و بر انتخاب سر هدایت خانواده یا پیوستن به داعش نوشت:

" تکلیف مسلمانانی که سعی دارند خانواده‌هایشان را هدایت کنند اما آن‌ها بر کفر اصرار می‌ورزند چیست؟ آیا باید تمام زندگی را با صبر و شکیبایی منتظر هدایت شدن آن‌ها باشیم یا باید به کمک خانواده واقعی خود (مسلمانان) برویم؟"

یحیی همسرش را در سال 2003 در یک سایت ازدواج مسلمانان پیدا کرد. تانیا در سال 1983 در لندن متولدشده بود و والدینش بنگالی بودند. این دوزندگی مشابهی داشتند. او به دنبال فردی مانند "جان واکر لیند" بود که در سال 2001 برای طالبان مبارزه می‌کرد. در دوران نوجوانی پوشش کامل داشت و با خود رؤیاپردازی می‌کرد که یک بمب زیر آن پنهان کند. در نوزده‌سالگی با یحیی ازدواج کرد.

پس از ملاقات آنلاین، به‌سرعت عاشق هم شدند. بعد از یک ماه، یحیی به لندن رفت و در 15 مارس 2003 یکدیگر را حضوری ملاقات کردند. در عرض سه روز، مخفیانه ازدواج کردند و به تگزاس رفتند.

در اواخر سال 2003، یحیی و تانیا برای ماه‌عسل به دمشق سفر کردند و بی‌سروصدا با دیگر گروه‌های افراطی در ارتباط بودند. آن‌ها اغلب باهم دعوا می‌کردند. تانیا می‌خواست تنها از خدا اطاعت کند. اما کلام خدا صریح است: "مردان مسئول زنان هستند." بنابراین ده سال قبل از تأسیس داعش، یحیی کنترل کامل بر روی همسرش به دست آورد. درواقع تانیا اولین شاگردش بود. تانیا نیز به‌تدریج متقاعد شد هیچ‌کس نمی‌تواند در برابر استدلال‌های دندان‌شکن یحیی مقاومت کند و راه رسیدن به بهشت را خدمت به یحیی می‌دید. بنابراین برده‌داری، چندهمسری مردان و کشتار را پذیرفت. تصمیم گرفت هفت پسر برای او به دنیا آورد که هرکدام یکی از قاره‌ها را فتح کنند.

از سوریه به لندن بازگشتند. آنجا یحیی تصمیم گرفت از مریدان فردی اردنی به نام "ابو عیسی" شود. ابو عیسی در دهه 1980 در افغانستان با نیروهای شوروی مبارزه کرده بود. در تاریخ 3 آوریل 1993، پیروانش به او سوگند وفاداری خوردند و آنچه به "خلافت فراموش‌شده" معروف شد را تأسیس کردند.

ابو عیسی خود را خلیفه اعلام کرد و در اواسط دهه 1990، بر بخش کوچکی از استان کونار در افغانستان حکومت کرد. در آنجا بسیاری از شیوه‌های داعش را رواج دارد. قلمرو حکومتش تنها چند شهر کوچک بود و مردم این نواحی از او و پیروانش متنفر شدند. زمانی که در سال 1996 اسامه بن‌لادن به افغانستان رفت، ابو عیسی پیامی برایش فرستاد و خواست به او وفادار شود. هیچ نشانه یا سابقه‌ای از پاسخ بن‌لادن به این پیام وجود ندارد.

ابو عیسی خلیفه‌ی "خلافت فراموش‌شده" در یک ویدئوی کمیاب که در یوتیوب ارسال شد. او مرشد یحیی در لندن بود.

داستان زندگی رهبر آمریکایی داعش

ابوعیسی خلیفه «خلافت فراموش شده» در یک ویدئوی کمیاب که در یوتیوب ارسال شد. او مرشد یحیی در لندن بود

در اواخر دهه 1990 زمانی که طالبان استان کونار را در دست گرفتند، ابو عیسی و پیروانش به لندن نقل‌مکان کردند. آن زمان بود که یحیی و تانیا برای اولین بار با آن‌ها روبرو شدند. درنهایت، یحیی و ابو عیسی در خصوص تفسیر قوانین اسلام با یکدیگر اختلاف پیدا کردند.

در سپتامبر 2004، یحیی و تانیا به آمریکا بازگشتند و ازنظر مالی کاملاً به پدر و مادر یحیی تکیه داشتند. آن‌ها در تورنسِ کالیفرنیا ساکن شدند و امیدوار بودند یحیی بتواند به‌عنوان امام کاری پیدا کند. افراط‌گرایی او سبب می‌شد برای کار در مساجد رد صلاحیت شود. بر این اساس، دیگر به مسجد نمی‌رفتند زیرا آنجا را کمینگاه جاسوسان می‌دانستند.

اولین پسرشان در سال 2004 در کالیفرنیا به دنیا آمد. آن‌ها به دالاس برگشتند و یک سال بعد، یحیی به‌عنوان تکنسین داده در Rackspace کار پیدا کرد. اما شب‌ها، در انجمن‌های افراطی کار می‌کرد و از وب‌سایتی به نام "Jihad Unspun” پشتیبانی فنی می‌کرد. این وب‌سایت یک سایت خبری افراط‌گرا واقع در کاناداست که افراد مستعد را استخدام می‌کند. همچنین دنبال راهی بود که از شغلش در Rachspace هم برای فعالیت‌های افراطی استفاده کند. در آوریل 2006، به رمز عبور یک مشتری دسترسی پیدا کرد و قصد داشت وب‌سایت آن‌ها را بدزدد. آن مشتری کمیته امور عمومی آمریکا و اسرائیل بود.

درزمینهٔ هک کردن همانند غیر حرفه‌ای‌ها بود. Rackspace متوجه شد و اف. بی. آی که از ارتباط یحیی با تروریست‌ها مطلع بود، خیلی سریع عمل کرد. زمانی که تیم جستجو صبح زود به خانه آن‌ها رفت، یحیی و تانیا برای نماز صبح بیدار شده بودند. او به‌آرامی تسلیم شد و تذکر داد که فرزندش در اتاق خوابیده و همسرش باید لباس بپوشد. وزارت دادگستری او را به 34 ماه زندان محکوم کرد. قبل از دستگیری برنامه داشت که برای مبارزه با آمریکایی‌ها به عراق برود؛ بنابراین زندانی شدن جانش را نجات داد.

با دستگیری یحیی، مشکلات زناشویی جدیدی در میانشان به وجود آمد و تانیا استقلال بیشتری پیدا کرد. او که با اخم و ترشرویی همسایه مواجه بود، به یحیی گفت که از این به بعد تنها حجاب خواهد داشت و ردای کامل نمی‌پوشد. یحیی خشمگین شد و از تانیا خواست آمریکای کافر را ترک کند و به گروهی به نام "طالبانِ نیجریه" بپیوندد که قبل از "بوکوحرام" تشکیل‌شده بود. اما تانیا نپذیرفت و او را تهدید به طلاق کرد.

اما تانیا ترکش نکرد. حتی زمانی که از زندان آزاد شد و با یکی از دوستان جامائیکایی تانیا در انگلستان ازدواج کرد. تانیا با این ازدواج موافق نبود اما نمی‌توانست آن را منع کند. عروس هنوز در لندن زندگی می‌کرد و یحیی تلفنی با او ازدواج کرد. تانیا هم حضور داشت و از درون خشمگین بود. یحیی بعدها همسر دوم خود را طلاق داد.

در طول آزادی مشروط، یحیی در دالاس ماند و به‌عنوان متخصص امور کامپیوتر برای یک فروشگاه کفش کار می‌کرد. در اوت 2009، ده ماه بعد از آزادی از زندان، دومین فرزند پسر آن‌ها به دنیا آمد. این زن و شوهر رفتار خوب و قابل قبولی از خود نشان می‌دادند؛ اما همکاران یحیی گزارش می‌کردند که او و تانیا نوشته‌های نگران‌کننده‌ای را در فیس‌بوک پست می‌کردند.

در اول اکتبر 2011، آزادی مشروط یحیی تمام شد. اکنون کاملاً آزاد بود و به همراه خانواده‌اش به فرودگاه "دالاس فورت" رفت. داشتند آمریکا را ترک می‌کردند. نزدیک همان دوران بود که در فیس‌بوکش نوشت:

"مسلمانان آمریکا، به خاطر داشته باشید که هجرت همیشه یکی از گزینه‌های پیش روی شماست و گاهی یک ضرورت است."

اول به لندن و سپس به قاهره رفتند. یحیی و تانیا سه سالِ بعد را در مصر زندگی کردند. در ابتدا شاد و خوشحال بودند: فرزندانشان باهوش و بااستعداد بودند. ویدئوهای یوتیوب نشان می‌داد که پسر کوچکشان قبل از سه‌سالگی کلمات انگلیسی، عربی و فرانسوی را می‌خواند. در روز کریسمس 2011، پسر دیگری به خانواده اضافه شد.

یحیی با ترجمه فتواهای علمای دینی درامد کسب می‌کرد. در قاهره با افراط‌گرایان بیشتری آشنا شد و برای دقت علمی‌اش مورداحترام قرار گرفت. یکی از افرادی که یحیی را می‌شناخت، او را به‌عنوان یکی از قوی‌ترین صداهای طرفدار خلافت قبل از ظهور داعش توصیف می‌کند. او گفت سمینارهایی که یحیی به‌صورت آنلاین برگزار می‌کرد تأثیر بسیار زیادی در آمادگی غربی‌ها برای پاسخ دادن به خلافتی داشت که چند سال بعد اعلام شد. موسی سرانتونیو که یکی از شاگردهای پیشروی یحیی در استرالیا بود، او را در فضای مجازی ملاقات کرد. افراط‌گرایان اروپایی به مصر سفر می‌کردند تا از او آموزش بگیرند. یحیی آن‌قدر بر یکی از شیخ‌ها تأثیر گذاشت که اعلام کرد اگر یحیی خود را در معرض خطر قرار دهد، گناه کرده است. بنابراین نباید به میدان‌های جنگ در سوریه و افغانستان برود. شیخ گفت: "ریختن خون تو حرام است."

در خطبه‌ها و بیانیه‌های عمومی، موضوعات مشابه با رویکرد داعش را تبلیغ می‌کرد. تانیا در فضای مجازی از ایده‌های همسرش حمایت می‌کرد. اما با تولد هر فرزندش، علاقه‌اش به شرکت در جهاد سوریه کمتر می‌شد. یحیی به او یادآوری می‌کرد افرادی که از هجرت ناامید شوند مورد خشم و عذاب خدا قرار می‌گیرند.

در جولای 2013، یک کودتای نظامی سکولار، گروه اخوان المسلمین در مصر را سرنگون کرد. یحیی و تانیا به‌عنوان یک خانواده افراط‌گرا، از عواقب احتمالی این رخداد ترسیدند و فرار کردند. سرانتونیو که سال گذشته از مصر بازگشته بود، آن‌ها را تشویق کرد به جنوب فیلیپین بروند که خودش نیز آنجا زندگی می‌کرد. اما معلوم شد که آن منطقه خیلی روستایی است. یحیی به موسی گفت: "من با کلبه گِلی مشکلی ندارم. اما همسرم بسیار حساس است و از شما می‌خواهد از خانه‌های منطقه عکس بفرستید." خانه‌ها مناسب نبودند و برنامه برهم خورد.

داستان زندگی رهبر آمریکایی داعش

شهر جنگ‌زده عزاز در سوریه که یحیی ابو حسن و خانواده‌اش در سال 2013 آنجا زندگی می‌کردند.

اما جنگ داخلی سوریه فرصت‌هایی برای یحیی داشت که نمی‌توانست از آن‌ها چشم‌پوشی کند. اکنون که سوریه به میدان جنگی تبدیل‌شده بود که یحیی همیشه آرزویش را داشت، آماده بود که دست به سلاح شود.

یحیی اصرار کرد به ترکیه بروند. در اوت 2013 زمانی که به آنجا رسیدند، خانواده‌اش را سوار اتوبوس کرد و گفت می‌خواهد آن‌ها را به سفر ببرد. از مقصد سفر حرفی نزد تا اینکه تانیا (که پنج ماه حامله بود) مرز سوریه را دید. آن موقع دولت اسد بخش‌های بزرگی از شمال سوریه را ازدست‌داده بود و در اطراف حلب، گروهک‌ها باهم یا علیه هم می‌جنگیدند.

آن‌ها در شهر عزاز در خانه‌ای متروک اقامت کردند که قبلاً متعلق به یک ژنرال سوری بود. خانه تنها چند کیلومتر با مرز فاصله داشت. پنجره‌ها شکسته شده بودند و لوله‌کشی آب خراب بود. اما لوسترها هنوز آویزان بودند. گروه "مجاهدین" منطقه را کنترل می‌کرد و یحیی توانست با نفوذش غذای کمی برای خانواده‌اش جور کند. آن‌ها چندین روز آنجا با دوستانشان زندگی کردند. اکثر آن‌ها را تنها از طریق اینترنت دیده بود؛ اما حالا هم‌رزم بودند.

تانیا و بچه‌ها مریض شدند و عفونت‌های عجیبی گرفتند. زمانی که تانیا به یحیی شکایت کرد که چگونه توانسته بدون مشورت آن‌ها را به منطقه جنگی بیاورد، پاسخ داد: "جنگ مکر و حیله است."

تانیا بالاخره تصمیم خود را گرفت: ده سال ازدواج با یحیی کافی بود. خواست بچه‌ها را به ترکیه بازگرداند. یحیی نمی‌توانست و نمی‌خواست آن‌ها را همراهی کند. آمده بود تا برای داعش بجنگد. اما فرزندانش در این جریان نقشی نداشتند. پس گذاشت از میدان مین عبور کنند و به ترکیه بازگردند.

تانیا به خانه تیم و مارتا در آمریکا بازگشت و در ژانویه سال 2014، چهارمین فرزند پسر را به دنیا آورد. در دسامبر 2014، درخواست طلاق کرد. بسیاری از اطرافیان رفتار یحیی با تانیا را نابخشودنی می‌دانستند و تانیا را تشویق می‌کردند که او را فراموش کند. اما این دو، قسمت زیادی از زندگی خود در شرایط دشوار و هیجان‌انگیز را باهم سپری کرده بودند. تانیا افراط‌گرایی را ترک کرده بود، اما نمی‌توانست یحیی را کاملاً ترک کند.

یحیی پس از جدایی از همسر و فرزندانش، فصل جدیدی را آغاز کرد. او چندین ماه به‌عنوان سرباز در یک گروه متحد با داعش در نزدیکی حلب آموزش نظامی ‌دید. وارد میدان مبارزه شد و در ماه آوریل 2014، خمپاره‌ای به کمرش اصابت کرد. او عکس‌هایی از زخم‌هایش در فیس‌بوک منتشر کرد؛ درحالی‌که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و لبخند می‌زد. این زخم‌ها برای او و دیگر افراطی‌ها یک نشان افتخار و راهی به‌سوی بهشت محسوب می‌شود.

بااینکه در منطقه داعش حضور نداشت، اما در توییتر برای داعش تبلیغ می‌کرد. در این دوران بود که با رهبران داعش ملاقات و آن‌ها را تشویق به اعلام خلافت می‌کرد. زمانی که خلافت داعش در ژوئن 2014 اعلام شد، یحیی در نزدیکی حلب زندگی می‌کرد. بلافاصله در وب‌سایتش نوشت: "این لحظه‌ای است که سال‌ها منتظرش بودم." و نوشت  بلافاصله به رقه مهاجرت خواهد کرد.

اما توسط ارتش آزاد سوریه دستگیر شد و به آنجا نرسید. درنهایت آزاد شد و سوگند خورد بازگردد و سر افرادی که دستگیرش کردند را ببرد. در اواسط سال 2015، سرانجام به پایتخت خلافت داعش رفت. به دلیل زخم‌هایش نمی‌توانست به خط مقدم مبارزه برود، اما رهبر داعش فهمیده بود استعدادهای او باید به‌عنوان یک محقق و سخنگو مورداستفاده قرار گیرند.

در 8 دسامبر 2015، صدای یحیی به‌وضوح از رادیوی داعش "البیان" شنیده شد. در حال حاضر او مبلغ ارشد داعش به زبان انگلیسی است و در مجلات این گروه "دابق" و "رومیه" مطلب می‌نویسد. قبلاً با نام مستعار در توییتر مطلب منتشر می‌کرد، اما اکنون به نظر می‌رسد فعالیتش به کانال‌های رسمی داعش محدودشده است. عکس یکی از آخرین حساب‌های توییترش لپ‌تاپی کهنه بود که یک تفنگ براونینگ 9 میلی‌متری روی صفحه‌کلیدش قرار دارد.

اولین مقاله‌ای یحیی در دابق در آوریل 2016 منتشر شد. موضوع مقاله مسلمانان غربی بود که بااینکه خود را مسلمان می‌نامند، کافر هستند. تیتر مقاله‌ای بود: "امام‌های کفر در غرب را بکشید." اما این تیتر در برابر تصاویری که چاپ‌شده بود اصلاً بد یا عجیب نبود: علامت ضربدر بر روی تجمعات و رویدادهای مهم در جوامع مسلمان غرب، تصویری از یک مرتد در لحظه اعدام که تیغه جلاد وارد گردنش می‌شود.

مشخص نیست نقش یحیی تا چه حد فراتر از امور تبلیغاتی و نگارشی می‌رود. اما اخیراً سرنخ‌هایی دیده‌شده. در ماه اوت، ابو محمد عدنانی در حملات هوایی کشته شد که برای بغدادی مهره ارزشمندی بود و به گفته موسی، دوست و رفیق یحیی بود. تصور می‌شد عدنانی حملات تروریستی خارجی به نمایندگی از داعش را رهبری و برنامه‌ریزی می‌کرده،؛ ازجمله قتل‌عام در رستوران و کنسرتِ پاریس در نوامبر 2015. مظنون عملیاتی آن حمله "عبدالحمید اباعود"، امیر جنگجویان خارجی در اعزاز در دوران اقامت یحیی بود. خود عدنانی نیز اهل شهر "بنش" در شمال غرب سوریه بود.

داستان زندگی رهبر آمریکایی داعش

ابومحمد عدنانی، سخنگوی داعش

در 5 دسامبر 2016، نام جانشین عدنانی را اعلام کرد: "ابوالحسن المهاجر". این نلام یک مستعار برای نام "جان جرج لاس" است. صدایی که سخنرانی 5 دسامبر را قرائت کرد، متعلق به یحیی نبود. اما داعش درگذشته هم‌صداها را تغییر داده است تا از هویت چهره‌های کلیدی‌اش حفاظت کند.

تانیا و بچه‌ها مدت زیادی در خانه والدین یحیی زندگی می‌کردند. اما اکنون تانیا جدا زندگی می‌کند. پسرها پیش پدر و مادربزرگ خود هستند و آخر هفته به خانه تانیا می‌روند. تانیا ده سال مانند یک دوره‌گرد زندگی کرده و تحصیلات و مهارت لازم برای پیدا کردن شغل و مراقبت از فرزندانش را ندارد. پسرها با ارثیه رهاشده توسط پدرشان بزرگ می‌شوند.

تیم و مارتا در تربیت فرزندشان اشتباه کردند، اما بازهم لایق این غم و اندوه نبودند. تیم هنوز هم درباره پسرش به‌عنوان یک پسربچه متمرد فکر می‌کند که خیلی راحت تحت تأثیر افراد بزرگ‌تر از خودش قرار می‌گیرد. تیم به من گفت: " این اولین باری است که دیگران از او تقلید می‌کنند."

می‌خواستم به تیم و مارتا بگویم سال‌هاست افراد زیادی از او تقلید می‌کنند. آن‌ها افراط‌گرایی را موضوع شایسته تفکر و رسیدگی نمی‌دانستند و همین موضوع سبب شده این تغییرات در یحیی را نبینند. آن‌ها همانند دیگر والدین افراد افراطی، می‌دانستند پسرشان چقدر شرور شده. هنوز هم دوست دارند تصور کنند افراط‌گرایی هم‌ فازی از زندگی آن‌هاست که می‌گذرد. اما حقیقت بسیار آزاردهنده است: پسرشان رسالت خود را پیدا کرده است!.

/انتهای پیام/

: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.

ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *