روایت خالق "قصه های مجید" از بیماری روانی پدرش

9:15 - 27 شهريور 1393
کد خبر: ۷۵۷۲
دسته بندی: فرهنگی ، عمومی
خبرگزاری میزان: هوشنگ مرادی کرمانی گفت: من هیچ‌وقت مادرم را ندیدم. دو، سه‌ماهه بودم که مادرم فوت شد. برای اولین‌بار در پنج،‌ شش‌سالگی پدرم را دیدم. او ژاندارم بود و به هم ریخته و با بیماری روانی علاج‌ناپذیر چندسال بعد از تولد من از ماموریت برگشته بود. در همه سال‌های کودکی در خانه پدربزرگ و مادربزرگم بزرگ شدم که دایما درگیر مسایل سخت اقتصادی بودند.

: هوشنگ مرادی کرمانی گفت: من هیچ‌وقت مادرم را ندیدم. دو، سه‌ماهه بودم که مادرم فوت شد. برای اولین‌بار در پنج،‌ شش‌سالگی پدرم را دیدم. او ژاندارم بود و به هم ریخته و با بیماری روانی علاج‌ناپذیر چندسال بعد از تولد من از ماموریت برگشته بود. در همه سال‌های کودکی در خانه پدربزرگ و مادربزرگم بزرگ شدم که دایما درگیر مسایل سخت اقتصادی بودند.

به گزارش هوشنگ مرادی‌کرمانی، نویسنده‌ای که خاطرات کودکی چند‌نسل را نه‌فقط با «قصه‌‌های مجید» که با مجموعه آثارش رقم زده، دوران کودکی‌اش را به سختی گذرانده؛ با لحظاتی دشوار که تجربه‌کردنشان او را تبدیل به یکی از نویسنده‌های صاحب‌نام کودک و نوجوان ایران کرده. یازده روز است که این نویسنده وارد هشتمین دهه زندگی‌‌اش شده، 70سالگی را پشت‌سر گذاشته و از سوی دیگر کمتر از یک‌هفته دیگر، قرار است کودکان و نوجوانان به پشت میزها برگردند. به همین بهانه عسل عباسیان در "شرق"با او درباره کودکی، درس، روند زندگی و سرانجام مرگ گفت‌وگو کرده‌است:
‌‌‌
چه شد که تصمیم گرفتید به این دنیا بیایید؟
واقعیت این است که اصلا قرار نبود من به دنیا بیایم و جزو جمعیت دنیا شوم. آن سالی که مادر من ازدواج کرد یک مقداری وضع مردم بد بود چون خشکسالی بود و بارندگی نشده بود و مزارع و آب رودخانه خشک شده بودند. مردم دل و دماغ بچه‌دارشدن نداشتند. یک پیرزنی در روستای ما بود به اسم سکینه ماما، که هروقت به مادر من می‌رسید، می‌گفت فاطمه به ما شیرینی نمی‌دهی؟ این بود که مادر من برای اینکه یک کمک غیرمستقیم به او بکند بچه‌دار شد. موقع به‌دنیاآمدن من هم او به مادرم کمک کرد و پدربزرگم به او در ازای این کمک دوتومان پول و یک‌کله قند و یک‌من‌گندم داد که با همین‌ها وضع او خیلی‌خیلی خوب شد. یعنی زندگی او از این‌رو به آن‌رو شد و در عوض، من هم قاطی آدم‌های دنیا شدم.
‌در آن سال‌ها چه اتفاقی افتاد که بعد‌ها کودکی اینقدر دغدغه شما شد؟
هر آدمی مثل گیاه می‌ماند. وقتی گیاه می‌خواهد رشد کند هر قدر که رویش را بپوشانند و مانع از رشدش هم شوند و جلویش دیوار بکشند، آن گیاه از لابه‌لای ترک‌های دیوار سر برمی‌کشد و بیرون می‌آید. بنابراین اگر جلوی بازی‌های بچه گرفته شود، اگر یک بچه‌ای باشد که هم در عسرت مسایل اقتصادی مثل نان و آب و لباس و... باشد و هم اینکه از نظر عاطفی لای منگنه و تنها باشد، طبیعتا شکل تخیل و حساسیت‌هایش فرق می‌کند. چنین آدمی آن کودکی ناتمامی که زیر خروار‌ها فاجعه و درد و مشکلات و کمبود‌ها گذرانده را می‌خواهد جبران کند. مثل‌‌ گیاهی که از لابه‌لای آجر‌ها سر برمی‌کشد او هم مدام تلاش می‌کند برای این جبران و در حقیقت همان گیاهی می‌شود که با جوانه‌زدنش حرف‌های زیادی در دل دارد.
‌دیوار و سد جلوی راه شما که از خلال ترک‌هایش جوانه زدید، چه بود؟
من هیچ‌وقت مادرم را ندیدم. دو، سه‌ماهه بودم که مادرم فوت شد. برای اولین‌بار در پنج،‌ شش‌سالگی پدرم را دیدم. او ژاندارم بود و به هم ریخته و با بیماری روانی علاج‌ناپذیر چندسال بعد از تولد من از ماموریت برگشته بود. در همه سال‌های کودکی در خانه پدربزرگ و مادربزرگم بزرگ شدم که دایما درگیر مسایل سخت اقتصادی بودند. سال‌های کودکی را که می‌توانستم بازی کنم و لذت ببرم، دایما با تشویش گذراندم و گاوی داشتم که عصر‌ها او را می‌چراندم. مدرسه که می‌رفتم، گاوم را با خودم می‌بردم و او را به سنگی می‌بستم و کلاس که تمام می‌شد، زیر آسمان بلند کویر می‌خوابیدم با ابرهایی که رد می‌شدند و پرنده‌هایی که می‌پریدند، خیال می‌بافتم. برای خودم قصه می‌گفتم، قصه‌هایی که پدربزرگ و مادربزرگم شب‌ها می‌گفتند و بعد خوابشان می‌برد و نیمه‌تمام می‌ماند را برای خودم ادامه می‌دادم.
‌یک کودک درک و درایتی نسبت به موقعیتی که در آن قرار گرفته ندارد. آیا تجربه این سختی‌ها باعث نشد از خودتان بپرسید چرا من؟ و دلتان نخواهد زندگی‌تان این همه سخت بگذرد؟
من به جای اینکه از خودم سوال کنم و دایما بپرسم چرا، برای زنده‌ماندن و ادامه‌دادن، راه پیدا می‌کردم. یکی از راه‌هایی که خیلی‌خیلی به من کمک کرد کارهای هنری بود که آن زمان نمی‌دانستم اصلا اسمش هنر است؛ کارهای تک‌نفره‌ای که سرم را گرم می‌کرد و مرا از فکر و خیال‌های این جهان بیرون می‌برد. یکی از آن کار‌ها، ساختن خانه بود. وقت‌هایی که از خانه قهر می‌کردم و گاوم را می‌چراندم، سنگ‌های لب رودخانه را جمع می‌کردم و انواع و اقسام خانه‌های کوچک را می‌ساختم. همان‌طور که خانه می‌ساختم، درباره اهالی آن خانه‌ها تخیل می‌کردم که چند نفرند و مثلا چه‌طور غذا می‌خورند و دایم خانواده را در این خانه‌ها جا می‌دادم. هر خانه‌ای که با سنگ‌گذاشتن روی هم می‌ساختم و با چوب برایش سقف می‌گذاشتم ساعت‌ها تخیل به همراه داشت. شاید من ده‌ها، صد‌هاخانه ساختم و برای هر کدامشان قصه‌هایی داشتم. آدم‌های هر خانه را می‌شناختم. طوری که اگر یک نفر می‌آمد و درباره اهالی یک خانه از من می‌پرسید، کاملا قصه‌ای که ساخته بودم را می‌توانستم برایش تعریف کنم. این یک‌جور معالجه بود برای ذهن ناآرام من. یک‌جور آفرینش سرگرمی بود. در خانه ما بحث نان بود، همیشه دعوا بود، مادربزرگم پزشک سنتی بود و من دایما با تصویر جوشانده درست‌کردن او در کماجدان و پیاله یا داروکوبیدنش در هاون روبه‌رو بودم. دایما می‌دیدم مادربزرگم بچه‌هایی را که انگل دارند، تنقیه می‌کند. یا مثلا پدرم گم می‌شد و فقط وقتی من می‌رفتم دنبالش، برمی‌گشت. باید روستاهای اطراف ر ا می‌گشتم تا پیدایش کنم. زندگی‌ام با این تصاویر می‌گذشت که من برای فرار از اینها، در ذهن خودم تصویرهای تازه می‌ساختم. شما جای من بودید، با این همه فشارهای عصبی و این همه فاجعه‌ای که جلوی چشمتان رخ می‌داد، چه می‌کردید؟ من سنگ جمع می‌کردم یا می‌رفتم بالای کوه می‌نشستم و روستا و آسمان را تماشا می‌کردم. برای همین اینقدر شیفته کوه هستم و حالا ۴۰سال است که کوهنوردی می‌کنم. قصه‌گویی من هم در‌‌ همان روز‌ها ریشه دارد.
‌این تخیل از کجا تغذیه می‌شد؟ آیا شما کتاب داشتید که بخوانید؟
نه، من هیچ‌وقت کتاب نداشتم. عمویم کتاب‌هایی داشت که خب، به درد من نمی‌خورد. شاهنامه و حافظ خیلی می‌خواند، قرآن می‌خواند، یا کتاب سلیم جواهری می‌خواند. در خانه ما امیرارسلان مرتب خوانده می‌شد. چهل‌طوطی خوانده می‌شد. کتاب‌ها را از دور می‌دیدم اما نمی‌توانستم بخوانم. ذهن من با‌‌ همان پرنده‌ها و طبیعت رشد کرد.
‌آن روز‌ها وقتی می‌دیدید بچه‌های همسایه مادر دارند، هیچ‌وقت از خودتان نمی‌پرسیدید چرا من مادر ندارم؟ اولین‌بار، کی نبود مادر را حس کردید؟
اولین‌بار، وقتی خیلی کوچک بودم - شاید یکی، دوساله - که شنیده‌ام پدرم بغلم می‌کرد و می‌برد توی روستا می‌چرخاند و زن‌هایی که بچه کوچک داشتند را پیدا می‌کرد و التماسشان می‌کرد که این بچه مادر ندارد و یک مک شیر به او بدهید. در واقع گدایی شیر می‌کرد از زن‌های روستایی، چون شیر گاو به من نمی‌ساخت و تا می‌خوردم، حالم بد می‌شد. بعدها یک داستان هم نوشتم به اسم «شیر» که به زبان‌های زیادی ترجمه شده و در یکی از کتاب‌های درسی ترکیه هم آمده. آقای فروزش هم از روی آن فیلم ساخته.
‌ در اغلب داستان‌های شما مدرسه و فضای کلاس خیلی پررنگ است. اول مهر هم که نزدیک است، دوران مدرسه چه‌طور گذشت که این همه بر قصه‌های شما و جهان شما تاثیر گذاشته؟
من در مدرسه موردمحبت و لطف معلم‌ها قرار می‌گرفتم. در زمستان‌ها لباس مناسبی نداشتم و همیشه لباسم در اثر برف و باران خیس بود. معلم‌هایم مرا نزدیک بخاری می‌نشاندند تا لباسم خشک شود. یا گاهی لطف می‌کردند به من هدیه‌ای می‌دادند. به یک بهانه‌ای می‌خواستند به من کمک کنند. برایم دفتر می‌خریدند و به من مداد می‌دادند. اولین کسانی که راحت درد‌هایم را برایشان می‌گفتم، معلم‌هایم بودند. در مدرسه روستایمان «سیرج» که حالا هم به اسم من نامگذاری شده، معلم‌هایم دست روی شانه‌هایم می‌گذاشتند و دلشان برای من می‌سوخت. ولی از طرفی، بچه‌ها خیلی آزارم می‌دادند. پدرم روانی بود و در روستا گشت می‌زد و مورد تمسخر واقع می‌شد. من توی مدرسه همیشه بغل پنجره می‌نشستم و گردن می‌کشیدم که مبادا پدرم از در تو بیاید و من نبینم که آمده. می‌خواستم اگر می‌آید فورا ببینم و دستش را بگیرم و ببرمش بیرون چون بچه‌ها برایش دست می‌گرفتند. بعضی‌وقت‌ها که به‌سختی از مدرسه بیرون می‌بردمش، بلافاصله در مدرسه را قفل می‌زدند که پدرم دوباره نیاید. از طرفی به‌شدت بچه تنبل و گیجی بودم. اصلا درس را نمی‌فهمیدم. از فهمیدن بدم می‌آمد. تنها درسی که در آن خوب بودم، انشا بود. فیلم مستندی چندسال پیش درباره زندگی من ساخته شد که بابت آن، معلم دبستانم را پیدا کردند و با او حرف زدند و او هم گفت که فقط انشایش خوب بود. کارنامه‌ام هست؛ انضباطم ۱۳ بوده. هیچ‌کدام از درس‌هایم از ۱۲ بالا‌تر نرفت. بیشتر درس‌هایم ۸ و ۷ بود و دوبار هم رد شدم. هرسال تجدید بودم. اسم مدرسه که می‌آمد، بدنم می‌لرزید. اما امروز دومدرسه در کرمان به نام من ساخته‌اند. هروقت آنجا رفتم، این خاطره‌ها را برای بچه‌ها تعریف کردم. حالا این بچه‌ها در مدرسه‌ای که به نام من ساخته شده، خیلی هم درسخوان هستند ولی خود من از در مدرسه‌شان که تو می‌روم، حالم بد می‌شود.
‌دانشگاه برایتان چه‌طور گذشت؟
آنجا هم خوب نبود. رفتم مدرسه عالی ترجمه و زبان خواندم. قبلش یک دوره دو‌ساله‌ای در هنرستان هنرهای دراماتیک بودم که خیلی هم خوش می‌گذشت. چون کلاس تئا‌تر و جامعه‌شناسی و طراحی لباس و... داشتیم. اما نتوانستم آنجا ادامه دهم چون دیپلمم به آنجا نمی‌خورد.
‌شما برای چند نسل داستان نوشته‌اید. حتما با بچه‌های آن روزگار معاشرت داشتید و با بچه‌های این روزگار هم معاشرت دارید؛ نسلی که دایما سرگرم بازی‌های کامپیوتری و تکنولوژی است. به نظرتان چه تفاوتی دارد با نسلی که تنها تفریحش بادبادک‌بازی بود؟
تفاوت دو نسل در جدایی تدریجی‌شان از طبیعت است. بچه‌‌های امروز اکثر این بازی‌ها را در تنهایی انجام می‌دهند بنابراین دیگر بازی‌های جمعی برایشان معنا ندارد. نسل جدید به مرور از مهر و محبت اطرافیان هم جدا شده، از زبان فارسی یعنی زبان مادری‌اش جدا شده‌. بچه‌های امروزی فارسی را از طریق تلویزیون و رادیو یاد می‌گیرند. برای همین هم فارسی لاغری دارند. اینها در گذشته وجود نداشت. البته بچه‌های نسل امروز چیزهایی هم دارند مثل غذای خوب، لباس‌های خوب، اسباب‌بازی‌های خوب و... اما صفایی که در آن نسل بود، در این نسل نیست.
‌شما وارد هشتمین دهه زندگی‌تان شدید، 70سالگی برای شما با چه حس و حالی همراه است؟
دایم این شعر سعدی به ذهنم می‌آید: «ای که پنجاه رفت و در خوابی/ مگر این پنج روزه دریابی» من هم می‌گویم «ای که هفتاد رفت و در خوابی/ مگر این هفت روزه دریابی» که هنوز درنیافتم ولی به‌هرحال، زحمت خودم را کشیدم.
‌از زندگی‌تان راضی هستید؟
بله راضی‌ام. می‌خواستم همین بشوم و شدم. هیچ‌وقت فکر نکردم رییس‌جمهور شوم، نخست‌وزیر شوم و نخواستم منصبی به دست آورم.
‌شما همیشه از سیاست، گریزان هستید. دلیل این سیاست‌گریزی چیست؟
من سیاست را نمی‌فهمم. همیشه از هرچیزی که نفهمم گریزانم.
‌مرگ چه‌قدر دغدغه شماست؟
هر یک‌روزی که از عمرم می‌گذرد و به مرگ نزدیک می‌شوم، لذت می‌برم. اصلا ناراحت نیستم که 70ساله شدم. روز تولدم رفتم کوه و همه دورم جمع شدند و برایم کف زدند و جشن گرفتند. گفتند تو 70ساله شدی. گفتم من 70ساله شدم اما هنوز کوهنوردی می‌کنم. خوشحالم که هنوز به زندگی عشق دارم. مرگ دغدغه‌ام هست منتها به این صورت که از ذلیل‌شدن می‌ترسم چون دیدم پدربزرگم که یک‌روز کوه‌ها را زیر پا می‌گذاشت و یکی از بهترین سوارکاران بود و تیرانداز قدری هم بود، چه‌طور در ذلت مرد. این تصاویر در ذهنم مانده و من می‌ترسم مبادا یک‌روز همان‌طور بمیرم.
‌در داستان‌های شما این مرگ‌‌اندیشی تجلی ندارد. حتی روانپزشک‌ها به بعضی بیمارانشان کتاب‌هایتان مخصوصا «شما که غریبه نیستید» را برای روحیه‌گرفتن توصیه می‌کنند. این تضاد را چگونه توجیه می‌کنید؟
به‌واسطه دو چیز در مقابل این اضطراب و افسردگی موروثی که در من هست، ایستاده‌‌ام. یکی نوشتن و خواندن و دیگری ورزش. صبح‌ها دو، سه‌ساعت پیاده‌‌روی می‌کنم و کوهنوردی سال‌هاست جزو برنامه هفتگی‌‌‌ام است. از طریق نوشتن داستان می‌توانم با خیال، خودم را برخلاف ذهنیتم تصویر کنم.


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *