رؤسای قوه قضائیه وکیل آنلاین مجله حقوقی

نگاه دردناک علی هاشمی به آتش نیستان هور

23:00 - 02 شهريور 1400
کد خبر: ۷۵۱۹۴۲
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

 - شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگی‌نامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی می‌پردازد.  در سلسله برش‌هایی، به بازخوانی این کتاب می‌پردازد.
 

***

نگاه دردناک علی هاشمی به آتش نیستان هور

آتش در نیستان

سردار غلامپور
گرمای تیر بیداد می‌کرد. پشتیبانی ضعیف بود. خبر سقوط خط‌ها یکی پس از دیگری می‌رسید. حاج علی روی خط بی‌سیم رفت و از «برادر محمد درخور» که یکی از فرمانده گردان‌ها بود اوضاع را پرسید.

او هم گفت: حاجی، من شاسی بی‌سیم رو می‌گیرم، شما هر طور برداشت کردید...

صدای توپ و خمپاره و موشک بیداد می‌کرد. اما چار‌ه‌ای نبود باید مقاومت می‌کردیم.

حاج علی گفت: ببین محمد، می‌دونم چی بهت می‌گذره. همه رو می‌دونم. ولی آبروی اسلام به تو بستگی داره ...

درخور گفت: حاجی پیامی که می‌فرستید خیلی سنگینه. مگه من کی هستم؟ حاج علی تأکید روی حفظ موقعیت داشت، ولی درخور گفت: حاجی بال‌های دو طرف من شکسته. همه نیروهام رو از دست دادم.

اما حاج علی دائم تأکید می‌کرد که هر طور شده خط رو نگه دار.

شرایط بدتر از آنی بود که فکر می‌کردیم. من و حاج علی با چند تا از بچه‌ها به قرارگاه رفتیم و روی طرح نجات جزیره کار کردیم.

حاج علی گفت: «قنبری، با مسئول جهاد برو جزیره شمالی، اگه شد ضلع شرقی جزیره شمالی رو بشکافید و آب بندازید توی جزیره تا سرعت پیشروی دشمن کند بشه».
 
من گفتم: علی بیا بریم قرارگاه عقب‌تر. اونجا روی طرح کار می‌کنیم. اینجور که نمی‌شه، شیمیایی زدند. نیرو‌ها دارند عقب‌نشینی می‌کنند. اینجا موندی که چی بشه؟

حاج علی به صورت من خیره شد و بعد از لحظه‌ای سکوت گفت: «کجا برم، هنوز نیرو‌های ما تو جزیره هستند. نمی‌توانم ول کنم عقب برم، باید تکلیف اون‌ها روشن بشه.»
 
بعد سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی ادامه داد: «حاج احمد، برگردم عقب چی بگم؟ بگم جزیره رو ول کردم، بچه‌هاتون شهید شدند؟ نه، همینجا می‌مونم، من با بچه‌ها بر می‌گردم».

همین موقع قنبری با شتاب آمد و خبر آورد که عراقی‌ها تا دو کیلومتری جاده سیدالشهدا (ع) آمده‌اند و خیلی سریع دارند جلو می‌آیند. نیرویی هم در جزیره نمانده و همه دارند عقب‌نشینی می‌کنند. اگر کسی هم مانده، یا شیمیایی شده یا وسط نی‌ها مخفی شده.

ساعت یازده صبح بود که رفتم عقب تا به مرتضی قربانی سر بزنم. به حاج علی هم گفتم: اینجا نمان، سریع بیا عقب.

بیرون که آمدیم دیدم نی‌ها در آتش حملات موشکی عراق می‌سوختند. حاج علی خیره شده بود به آن‌ها. انگار این دل او بود که می‌سوخت.
 
 


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *