رؤسای قوه قضائیه وکیل آنلاین مجله حقوقی

فعالیت‌های علی هاشمی برای عملیات والفجر ۱۰

23:00 - 26 مرداد 1400
کد خبر: ۷۵۰۳۱۸
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

 - شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگی‌نامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی می‌پردازد.  در سلسله برش‌هایی، به بازخوانی این کتاب می‌پردازد.
 

***

والفجر ۱۰

سید صباح و  ...
تا پایان سال ۱۳۶۶ همیشه در منطقه جنوب و در داخل هور بودیم. حاجی لحظ‌ه‌ای از این منطقه جدا نمیشد. هر روز به مناطق مختلف سرکشی می‌کرد و کار نیرو‌ها را از نزدیک می‌دید. اما از اواخر سال روند کار تغییر کرد. ارتش عراق دست به تغییرات گسترده زد. حجم سلاح‌های ارسالی برای عراق یکباره افزایش یافت. دلارهای نفتی عربستان و کویت به سوی بغداد سرازیر شد و...

جبهه‌های جنوب توان عملیات جدید را نداشت. قرار شد در نوروز ۱۳۶۷ در غرب کشور عملیات دیگری آغاز شود.

اوایل فروردین ۱۳۶۷ عملیات والفجر ۱۰ در منطقه کردستان و غرب انجام شد. برای یک جلسه و چند طرح اطلاعاتی و عملیاتی، باید حاج علی را به کردستان می‌بردم. ما باید قبل از ساعت پنج عصر فردا به قرارگاه می‌رسیدیم. بعد از آن ساعت، جاده دیگر تأمین نداشت، برای اینکه منافقین تردد داشتند.

قول داده بودم ساعت پنج صبح حرکت کنیم. اما ساعت نزدیک شش و سی دقیقه شد که رسیدم! در مقابل عصبانیت حاج علی با آرامش گفتم: شما کاری نداشته باش، می‌رسونمت. فقط در راه نگو جایی وایسیم، مگه برای نماز.

در راه آنقدر تند رانندگی کردم که انگار پرواز می‌کردیم!

به پیچ‌های کردستان که رسیدیم، سرعت آنقدر بالا بود که دست حاجی دائماً روی داشبورد بود! حاجی هر چه تذکر داد انگارنه‌انگار. ساعت حدوداً ده شب بود که به بانه رسیدیم. گفتم: دیدی رسیدیم!

حاجی هم گفت: رسیدیم، ولی زهره‌ام ترکید از بس تند اومدی. بعد از چند جلسه پیاپی با تعدادی از فرماندهان، با دو تا ماشین حرکت کردیم.

خستگی و بی‌خوابی کلافه‌مان کرده بود. به سختی پلک‌هایمان را باز نگه داشتیم، از طرفی جاده هم ناامن بود و تاریک. حاجی دائم نگاهش به من بود و آب به صورتم می‌پاشید. صبح به سمت حلبچه رفتیم. عراق در عرض چند ساعت آنجا را شیمیایی زده بود. همان موقع ماشین در گل گیر کرد.

هواپیما‌ها هم مدام بمباران می‌کردند. ماسک‌ها را زدیم. برای بیرون کشیدن ماشین به دنبال طناب گشتیم. درب خان‌های نیمهباز بود. در زدم و رفتم داخل. مردی نشسته بود. آرام و بیصدا به نقط‌ه‌ای خیره بود.

رفتم جلو و سلام کردم و گفتم: آقا طناب دارید؟ حاجی صدایم کرد و گفت: سید، کاریش نداشته باش، شهید شده! اما بالاخره طناب پیدا کردیم و ماشین را درآوردیم. بعد وارد حلبچه شدیم. در حلبچه کشتار شده بود.

این صحنه‌ها دل را آتش میزد. زنان و بچه‌های بی‌گناه، در جا خشکشان زده و به اطراف افتاده و شهید شده بودند. آن‌هایی هم که زنده بودند، شرایطشان خیلی بد بود. صدام به مردم خودش هم رحم نکرد. او با بمب شیمیایی مردم
مظلوم این شهر کردنشین را بمباران کرد.

برادر شمخانی هم آمده بود آنجا. تا حاجی را دید گفت: باید در جنوب کسی باشه که عراق از اونجا حمله نکنه. بیا برگردیم. جبهه‌های جنوب هم بدجوری به هم ریخته. حاج علی با برادر شمخانی با هلیکوپتر به سمت اهواز رفتند.
 
 


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *