رؤسای قوه قضائیه وکیل آنلاین مجله حقوقی

محافظان فرمانده

23:00 - 23 مرداد 1400
کد خبر: ۷۴۹۴۱۹
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

 - شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگی‌نامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی می‌پردازد.  در سلسله برش‌هایی، به بازخوانی این کتاب می‌پردازد.
 

***

محافظین فرمانده

محافظ

همرزمان
در سال ۱۳۶۵ حاج علی هاشمی به فرماندهی سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) منصوب شد.

فرماندهی سپاه‌های استان خوزستان، لرستان، لشکر ۵ نصر و چندین یگان دیگر به ایشان سپرده شد.

این در حالی بود که حفظ جزایر و فرماندهی قرارگاه نصرت را هم بر عهده داشت!

این آخرین مسئولیتی بود که به عهده علی هاشمی سپرده شد. زمانی که علی هاشمی به فرماندهی سپاه ششم منصوب شد، فقط ۲۵ سال داشت! رسیدن علی هاشمی به این سمت و این جایگاه نتیجه شایستگی او و اعتماد فرماندهان جنگ به ایشان بود.

چنین مقامی در ارتش‌های رسمی دنیا درجه سپهبدی است. ولی آن زمان در سپاه چنین درجه‌ای نداشتیم.

صدام برای آنکه بتواند جلوی علی را بگیرد، در مقابل علی و سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) از قویترین فرماندهانش استفاده می‌کرد.

صدام کسانی را مثل سپهبد هشام صباح‌الفخری یا سپهبد ماهرعبدالرشید یا سپهبد سلطان هاشم که فرمانده سپاه ششم عراق بود را مأمور به مقابله با حاج علی هاشمی کرد.

یکی از بچه‌های قرارگاه نصرت میگوید: ما در روز‌های آخر از روی نامه‌های حاج علی ۱۱۵ کپی می‌گرفتیم!

یعنی ۱۱۵ یگان، تابعه سپاه ششم و تحت نظر حاج علی بودند! از سپاه همه شهر‌های خوزستان تا...

یادم هست که در دو سال آخر حاج علی پنج مسئولیت داشت. فرمانده سپاه ششم، فرمانده قرارگاه نصرت، فرمانده سپاه‌های دشت آزادگان، فرمانده قرارگاه مشترک ارتش و سپاه در جنوب و جانشین قرارگاه کربلا
 
٭٭٭

چند روزی بود که علی درست و حسابی نخوابیده بود. وقتی آمد خانه به ننه گفت تا افطار می‌خوابم. اگر کسی به سراغم آمد و با من کار داشت، بیدارم نکنید.

برای افطار بیدارش کردیم. سر سفره که نشستیم، ننه رو کرد به علی و گفت: علی یک منافق آمده بود دم در و سراغ تو رو گرفت. ولی خودم درسی بهش دادم تا دیگه این فکر‌ها به سرش نزنه!

علی تعجب کرد و گفت: «چی شده؟ همین یکی دو ساعتی که من خوابیدم منافق پیداش شد؟ حالا چه کار کردید؟»
 
ننه گفت: علی جان، تو که خوابیدی یه مرد موتورسوار که کلاه رو سرش گذاشته بود اومد دم در و گفت: من با حاج علی کار دارم.

گفتم: حاج علی خوابیده.

گفت: برید بگید حمید اومده کارش داره.
 
بعد ادامه داد: آره علی، چند وقت پیش هم که یادته دو نفر آمده بودند و گفتند دوست تو هستند. گفته بودند حمید و محمد هستیم.

بابات آورده بودشان توی خونه، تا رفته بود شربت براشون بیاره، بلند شده بودند اتاق رو به هم ریخته بودند! انگار دنبال چیزی می‌گشتند؛ بعد هم فرار کرده بودند.
 
بعد ادامه داد: خب ننه، این امروزی هم حمید بود دیگه!
 
حاجی یادش آمد که با حمید در قرارگاه قرار داشته و فراموش کرده! با تعجب پرسید: «خب ننه چه کارش کردی؟»
 
ننه هم گفت: هیچی ننه. بیل رو برداشتم و رفتم دم در و گفتم: میری یا بزنمت؟
 
مرد هم گفت: مادر من، حاج علی منتظره، جلسه داریم. من هم گفتم: برو حاج علی نیست اگر هم نری با این بیل میزنم تو سرت، بالاخره ننه فرستادمش رفت.

حاجی سکوت کرده بود. ننه حق داشت که نگران باشه. علی بلند شد و به حمید زنگ زد که بیاید دنبالش، بعد لبخندی زد و به ننه گفت: «ننه امروزیه واقعاً حمید بود».
 
حمید وقتی آمد و از ماجرا با خبر شد گفت: اینطور که نمی‌شه، اگه همچین مسائلی پیش اومده باید محافظ داشته باشی.

اگه این منافق‌ها اومدند چی؟ باز ممکنه سر و کله شون پیدا بشه. حاجی هم گفت: «نه بابا، ول کن حمید. محافظ چیه؟»
 
حمید آقا قضیه رو خیلی جدی گرفت. شب نزدیک ساعت دو بود که صدایی از توی کوچه شنیدیم.

با حاجی بلند شدیم و رفتیم دم در، دیدیم چند تا دژبان و یک ماشین ایستاده بودند.

سلام و علیک کردیم. حاجی پرسید: «شما اینجا چه کار می‌کنید؟» یکیشان از بقیه سن کمتری داشت و گفت: دژبان هستیم و دستور داریم که از اینجا محافظت کنیم.

حاجی که از این چیز‌ها خوشش نمی‌آمد گفت: «شما بچه مسلمونید. اگه می‌خواین پولی که می‌گیرید حلال باشه، برید که من محافظ نمی‌خوام. راضی هم نیستم».
 
حاجی که اصرار آن‌ها را دید، ادامه داد: «مگه نیومدید از من محافظت کنید. برید به فرماندتون بگید هاشمی گفت من محافظ نمی‌خوام.»

اون بنده خدا‌ها هم که اصرار حاجی رو دیدند گفتند: باشه پس با مسئولیت خودتون ما می‌ریم. بعد سوار ماشین شدند و رفتند.
 
 


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *