یادداشت فرزند شهیدهمت در سالگرد اروج آسمانی شهید سپهبد قاسم سلیمانی

13:47 - 13 دی 1399
کد خبر: ۶۸۹۴۴۲
دسته بندی: فرهنگی ، عمومی
یادداشت محمد مهدی همت فرزند شهیدهمت در سالگرد اروج آسمانی شهید سپهبد قاسم سلیمانی که توسط انتشارات ۲۷بعثت منتشر شد.

- طبق اعلام روابط عمومی انتشارات ۲۷ بعثت، جایی جز خانه خوابم نمی‌برد، اگر هم مجبور شوم دور بمانم باید موبایلم را به رخت خواب ببرم، دکتر‌ها تشخیص داده اند که بدخوابم، اما خودم می‌دانم که دلم تنگ است، فرزند شهید که باشی همیشه دلت تنگ است، همه جا الا روی مزاری که عکس صاحبش را توی گوشی داری، روبروی تخت خواب به دیوار زده ای!

من همیشه دلم تنگ است، خیابان‌ها را دنبال بوی پدرم می‌گردم و خانه‌ها را دنبال تصویرش، به آدم‌ها نگاه می‌کنم و در صورتشان دنبال چشم‌های پدرم می‌گردم، مادرم از همه بیشتر بوی پدرم را می‌دهد، اما یک جفت چشم دیگر هم بود که مثل پدرم نگاه می‌کرد. نه آنطور که تو تشخیص بدهی، آنطوری که خودم می‌فهمم فقط!


یعنی وقتی به عکس هایش نگاه می‌کنی خوابت ببرد، یعنی وقتی از جلوی قابش رد بشوی هی برگردی و فکر کنی که صدایت کرده، یعنی من قاب عکس پدرم را تکثیر کرده ام!

همانی که زنده مانده بود، راه می‌رفت و نفس می‌کشید تا وقتی که از شهدا حرف می‌زدم و کسی باور نکرد با انگشت نشان بدهم و بگویم، پدرم اگر بود شبیه او بود.

من به نشانه‌ها معتقدم، به نشانه‌ها و دنباله‌ها و رشته‌ها که همه از قعر تاریخ می‌آیند، مثل چشم‌های حاجی که شبیه پدرم همیشه سرخ بود، می‌شد از روی جاده‌های بیداری، که همیشه در سفیدی چشمش خون می‌پاشید نقشه خانه پدرم را پیدا کنی! درست مثل چشم‌های پدرم که مادرم همیشه از سرخی آن‌ها شکایت که نه، حکایت داشت.

من به نشانه‌ها مومن ام و خدا جوری آن‌ها را مقابل من چیده و به من علامت داده که من نمی‌توانم از کنار آن‌ها عبور کنم، مثلا برای من، محمد مهدی همت، آخرین فصل کتاب مثنوی پدرم خیبر است که به غزل ختم شد، غزلی که پدر هر چه که عشق داشت، هرچه کلمه داشت برای خدایش رو کرد و قطعه قطعه رفت که قطعه همان غزل است که سر نداشته باشد.

پدرم که با همرزمانش در جزیره مجنون می‌سوخت می‌دانست وعده خدا خلل ناپذیر است و از آتش خود و یارانش مثل ققنوس، فرهنگی بال می‌گشاید که از آن روایت‌ها می‌کنند و حکایت‌ها می‌سازند. خیبری شاید خرده روایت عاشورایی باشد، اما هر چه هست، آن نهال با خون شهدای زیادی آب خورده و افتادنی نیست.

در برگ آخر، در همان سطور پایانی، همانجایی که از لشکر تهران فقط ۴۰ نفر باقی مانده، محمدابراهیم همت که انگار در اطرافش دنبال چهره آشنایی می‌گردد به قاسم سلیمانی نگاه می‌کند و آخرین درخواستش را از برادرش می‌کند.

همت، فرمانده لشکر پایتخت از حاج قاسم یک دسته نیرو می‌خواهد تا آخرین ماموریت دنیوی اش را انجام دهد که رو زدن آخرین ماموریت دنیای همت بود، او باید خودش را زمین می‌گذاشت تا سبک‌تر برود.

برادر روی برادر را زمین نمی‌گذارد و به یار با وفایش، سید پابرهنه، شهید میرافضلی می‌گوید با حاج همت برو و یک گروهان به او بده که این آغازی بود بر ادامه‌ی پدرم!

آن دو راه افتادند، اما نه در جاده‌ای که به انتهای جزیره جنوبی می‌رفت، همت و میرافضلی رفتند تا به حسین و یارانش بپیوندند که هر که سیمش وصل شد ته هر جاده‌ای به کربلا می‌رسد.

من هم مثل شما می‌دانم که «آخ» کلمه مناسبی برای این متن نیست، اما چه کنم، به اینجای حرف که می‌رسم قلم ام درد می‌گیرد و خودش می‌نویسد آخ که من این قاسم را دوست داشتم، این قاسم را باید پیدا می‌کردم، این قاسم که روی پدرم را در آن لحظات که تحملش در توان هیچ کس نبود زمین نگذاشت. همیشه فکر می‌کنم در آن لحظه آخری سرش را بی آنکه به چشم پدرم نگاه کند به سمت شهید میرافضلی چرخاند و دستور را صادر کرد.

دیدمش! بوی پدر می‌داد و من مدام در هر رفتارش می‌دیدم چقدر شهید است، چقدر بوی گلاب و اسفند می‌دهد، بوسیدمش، بوی خاک می‌داد، خاکی که مرز نداشت.

گفت دلتنگ بچه شهداست و خواست که بچه‌ها را کنارش جمع کنم، از خط کشی‌های بچه‌ها پرسیدم و گفت عمو خط فکری برای من اهمیت ندارد و همه آن‌ها عزیزان من هستند و مثل فرزندان خودم دوستشان دارم.

از همان روز اول معلوم بود که می‌رود، شک نداشتم، همان موقع که داستان پدرم را که از جاده مجنون جنوبی به کربلا رسیده بود فهمیدم توی یکی از همین خیابان‌ها صدایش می‌زنند، او پاهایش به زمین وصل نیست. بله، می‌دانستم می‌رود، ولی اینطور ناجوانمردانه در باورم نمی‌گنجید، یاد این کلام پدرم افتادم: اتفاقا ملاک رسیدن به درجات بالای شهادت برای یک شهید مظلومیت است، شهادت هم درجات دارد همانطور که نماز برای خودش درجاتی دارد...

پیکر سوخته‌ات را همان روز کنار پیکر بدون سر پدرم توی قلبم گذاشتم تا هیچ روزی را بدون یادتان سپری نکنم تا پیراهن سوخته‌ات هیچ‌گاه داغ قلبم را سرد نکند. می‌خواهم پیکر زهرایی تو کنار پیکر حسینی پدرم بماند.

ما که با داغ قرابتی دیرینه داریم، دنیا، تو برو فکر خودت باش، به آن کسی فکر کن که او را از ما گرفت و حالا حالا‌ها باید پس بدهد. از همان روز کتاب عمر من ورق خورد! حالا برای لبخند بهانه‌های خیلی بزرگ می‌خواهم!

محمد مهدی همت
۱۳ دی ماه ۱۳۹۹



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *