منافقین با یک دروغ، پدرم را دِق‌‌مرگ کردند/ مجادله تند مربیان آمریکایی با خلبانان ایرانی هنگام ترک کشور/ قرآن اهدایی صدام را قبول نکردم و کتک خوردم/ آمریکایی‌‌ها قبل از ترک هوانیروز، تمام اطلاعات را در کاغذخُردکن ریختند/ خاطراتی از زندان ابوغریب و نگهبانی از طلا

8:01 - 01 مهر 1397
کد خبر: ۴۵۱۸۶۳
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
«مشارکت گسترده خلبانان هوانیروز در به پیروزی رسیدن انقلاب»، «رژه تاریخی ۱۹ تیر هوانیروز در قم»، «خاطرات روز‌های اسارت و شکنجه در دوران دفاع مقدس» سرفصل‌های گفت‌وگو با خلبان آزاده کشور است.

به گزارش خبرنگار گروه سیاسی ، سابقه راه‌اندازی هوانیروز در ایران که مخفف «هواپیمایی نیروی زمینی ارتش» است به ۵۸ سال می‌رسد و نخستین نسل از خلبانان عملیاتی و ترابری هوانیروز، خاطرات بِکر و شنیده‌نشده‌ای از روز‌های اول راه‌اندازی این نیرو دارند.  

همزمان با فرارسیدن هفته دفاع مقدس و در شرایطی که ۳۸ سال از تجاوز ارتش تا بن دندان مسلح بعث عراق به حریم کشورمان می‌گذرد، به سراغ یکی از کهنه سربازان هوانیروز ارتش رفتیم و در خصوص پیشینه هوانیروز در قبل از انقلاب و وفاداری این نیرو به انقلاب اسلامی و آرمان‌های امام راحل و همچنین نقش هوانیروز در دفاع مقدس، با او به گفت‌وگو نشستیم.  

منافقین با یک دروغ، پدرم را دِق‌‌مرگ کردند/ مجادله تند مربیان آمریکایی با خلبانان ایرانی هنگام ترک کشور/ اگر فرودگاه اصفهان را قُرق می‌کردیم هیچ‌کس نمی‌توانست جلوی ما را بگیرد/ قرآن اهدایی صدام را قبول نکردم و کتک خوردم اما یک‌سال بعد از دست حضرت آقا قرآن گرفتم

سرهنگ آزاده خلبان و جانباز «محمد ابراهیم باباجانی» در سال ۱۳۳۵ در خانواده‌ای ۹ نفره در بابل متولد شد. او که فرزند ارشد خانواده بود در سال ۱۳۵۳ به استخدام هوانیروز ارتش درآمد و یک ماه پس از آغاز جنگ تحمیلی ارتش بعث علیه کشورمان، در جریان یک ماموریت هوایی، در کمین صدامی‌ها گرفتار شده و اسیر می‌شود.  سرهنگ باباجانی که نام او در زمان اسارتش، در هیچ‌کدام از فهرست‌های صلیب سرخ ثبت نشده بود، همراه با آخرین گروه آزادگان به کشور بازگشت.

«هوانیروز قبل از انقلاب»، «تدریس مربیان آمریکایی به خلبانان»، «مشارکت گسترده خلبانان هوانیروز در به پیروزی رسیدن انقلاب»، «رژه تاریخی ۱۹ تیر هوانیروز در قم»، «خاطرات روز‌های اسارت و شکنجه در دوران دفاع مقدس» و «بازگشت آخرین گروه آزادگان به میهن»، سرفصل‌های گفت‌وگوی ما با این خلبان آزاده کشورمان بود.

متن گفت‌وگوی تفصیلی میزان با سرهنگ «محمدابراهیم باباجانی» که در حال حاضر مدیرعامل سهن است، به قرار زیر است.

میزان: ابتدا از اینکه وقت خودتان را در اختیار قرار دادید سپاسگزارم.
سرهنگ باباجانی: من هم از شما و از مجموعه میزان خیلی تشکر می‌کنم که چنین فرصتی را در اختیار من قرار دادید.

هر کشوری دوست دارد یک هوانیروز قدرتمند داشته باشد
میزان: ابتدا بفرمایید چه شد که در دهه ۵۰ تصمیم گرفتید وارد ارتش شوید و خلبان هلی‌کوپتر شوید؟

سرهنگ باباجانی: استخدام من در ارتش چندان از قبل برنامه‌ریزی‌شده نبود. شاید اگر برای من امکان داشت که شغل‌های دیگری انتخاب کنم یا آنکه تحصیلاتم را ادامه دهم، وارد ارتش نمی‌شدم. آن روز‌ها گزینه‌ها برای ادامه زندگی و داشتن یک شغل و شرایط خوب محدود بود. موضوعی که وجود داشت این بود که در اوایل دهه ۵۰ به واسطه افزایش زیاد قیمت نفت، کشور‌های خریدار نفت ایران نظیر آمریکا تصمیم گرفتند به جای دادن پول نقد به ما، تجهیزات  و تسلیحات نظامی خود را به ایران بدهند. آن‌ها البته هدف خاص خود را دنبال می‌کردند و می‌خواستند که ایران را ژاندارم منطقه کنند تا از طریق ما، هم جایگاه خود را در منطقه تثبیت کنند و هم اهداف پیدا و پنهان خود در منطقه را تحقق ببخشند. آمریکا می‌خواست ایران ابزار اصلی آن‌ها برای راه‌اندازی جنگ‌های نیابتی در منطقه باشد. اینگونه شد که در اوایل دهه ۵۰ به یکباره استخدام ارتش زیاد شد و نیرو‌های مختلف ارتش اعم از دریایی و هوایی و زمینی، اعلام نیاز برای جذب نیرو کردند. در تمام روزنامه‌های مطرح آن روز آگهی‌های استخدامی ارتش به چشم می‌خورد. ما هم در این فضا سعی کردیم به سراغ شغلی در ارتش برویم که علاقه بیشتری به آن داشتیم. من خودم هنرستانی و فنی بودم و به کار‌های فنی علاقه زیادی داشتم. یادم هست که من در هنرستان به همراه بعضی از همکلاسی‌هایم در کار‌های تحقیقاتی که انجام می‌دادیم به دنبال ساخت هواپیما هم بودیم. از طرف دیگر، در آن مقطع من درباره اهمیت بالگرد در جنگ‌های نوین مطالعاتی را انجام داده بودم. جنگ‌های امروز دیگر مثل جنگ‌های قدیم نیست که دو طرف در مسافت بسیار نزدیک با یکدیگر درگیر شوند. ورود تکنولوژی به جنگ، شکل جنگیدن را عوض کرده است. اینکه نیرو‌های مسلح یک کشور بتوانند تعداد زیادی از نیرو‌های خودی را در کمترین مدت به مقصد مورد نظر خود برسانند، یک موفقیت بزرگ است و بالگرد‌ها علاوه بر قابلیت‌های رزمی که دارند، وسیله‌ای برای انجام این کار هستند. نیرو‌های یک تیپ نظامی ممکن است برای عبور از یک گردنه ۲ روز مسافت پیاده را طی کنند، ولی یک بالگرد می‌تواند تمام آن نیرو‌ها را در کمتر از یک ساعت به محل موردنظر برساند. طبیعی است که مردم هر کشوری دوست دارند یک هوانیروز قدرنمند داشته باشد.

مرکز هوانیروز اصفهان هنوز هم در کل منطقه تک است 
میزان: سابقه تشکیل هوانیروز در ایران به چه سالی برمی‌گردد و تا هنگام پیروزی انقلاب، این نیرو تا چه اندازه توانسته بود جای خود را در میان سایر نیرو‌های مسلح کشور تثبیت کند؟
سرهنگ باباجانی: هوانیروز اواخر سال ۱۳۳۹ در ایران پا گرفت. آن موقع یک یگان کوچک در تهران، تنها یگان هوانیروز کشور را تشکیل می‌داد. این یگان بعد از مدتی به اصفهان منتقل شد. در دهه ۴۰ هم هوانیروز بیشتر از یک گردان نبود. هوانیروز در دهه ۴۰ تعدادی هواپیمای سبک و چند فروند بالگرد از جمله بالگرد H۴۳ در اختیار داشت.  آمریکایی‌ها وقتی دیدند هوانیروز ایران که در دهه ۴۰ نیروهایش کمتر از یک گروهان بود و در اول دهه ۵۰ دارای چندین پایگاه شده، تصمیم گرفتند برای این نیرو یک مرکز آموزشی در اصفهان ایجاد کنند. این کار آن‌ها در ازای نفتی بود که ما به آن‌ها می‌فروختیم. این مرکز آموزشی که در سال ۵۳ در اصفهان افتتاح شد هنوز هم در کل منطقه تک است و امروز توانمندی‌ها و آموزش‌های آن کاملا بومی شده است. من خودم در این مرکز آموزش‌های خلبانی را فراگرفتم.  الان نزدیک ۴۰ سال است که آمریکایی‌ها از کشور رفته‌اند، ولی این مرکز هنوز رو پا و قدرتمند به کار خود ادامه می‌دهد. ضمنا این را هم بگویم که تا زمان پیروزی انقلاب، هوانیروز هنوز آنقدر قدرت پیدا نکرده بود که در رزمایش‌ها و مانور‌های نظامی حضور پیدا کند. تنها یک بار به صورت خیلی محدود در مانور نظامی سال ۵۶ حاضر بود که البته آن هم نِمود چندانی نداشت.
 
منافقین با یک دروغ، پدرم را دِق‌‌مرگ کردند/ مجادله تند مربیان آمریکایی با خلبانان ایرانی هنگام ترک کشور/ اگر فرودگاه اصفهان را قُرق می‌کردیم هیچ‌کس نمی‌توانست جلوی ما را بگیرد/ قرآن اهدایی صدام را قبول نکردم و کتک خوردم اما یک‌سال بعد از دست حضرت آقا قرآن گرفتم
مسئول بوفه هوانیروز اصفهان هم آمریکایی بود
میزان: برای ما کمی در خصوص حال و هوای درون مرکز آموزشی اصفهان که آمریکایی‌ها همه کاره آن بودند صحبت کنید.  

سرهنگ باباجانی: آن زمان که این مرکز در اصفهان تاسیس شد، پنجمین مرکز آموزشی جهان محسوب می‌شد که بیش از هزار فروند هلی‌کوپتر در آن بود و هر هلی‌کوپتر هم اگر دو خلبان نیاز داشته باشد حداقل دو هزار خلبان در این مرکز حضور داشتند. این مرکز آموزشی طوری بود که وقتی ما وارد آن شدیم فکر کردیم وارد یکی از شهر‌های آمریکا شدیم. از «معلم خط پرواز» تا «مسئول بوفه»، همگی آمریکایی بودند. حتی مسئولیت پاک کردن شیشه بالگرد‌ها هم بر عهده خود آمریکایی‌ها بود.

میزان: چه بالگرد‌هایی در این مرکز موجود بود؟
سرهنگ باباجانی: بالگرد‌های ۲۱۴، کبری، ۲۰۶، ۲۰۵ و شنوک در این مرکز بودند. بالگرد‌های ۲۰۵ و ۲۰۶ برای کار آموزشی خلبانی بودند و خلبان باید برای طی دوره‌های تخصصی یکی از بالگرد‌های کبری، ۲۱۴ یا شنوک را انتخاب می‌کرد.

میزان: دوره آموزشی خلبانی هلی‌کوپتر شما چند سال طول کشید؟
سرهنگ باباجانی: دوره آموزش پرواز هلی‌کوپتر یک دوره طولانی است و یک خلبان برای خلبان شدن علاوه بر گذراندن دوره‌های مختلف آموزشی در زمین و هوا، علاوه بر اینکه باید به زبان انگلیسی مسلط باشد، باید حداقل ۲۰۰ ساعت پرواز داشته باشد. کسی که بخواهد یک خلبان عادی هلی‌کوپتر شود حداقل باید ۲۰۰ ساعت پرواز کند و کسی که می‌خواهد خلبان عملیاتی هلی‌کوپتر شود حداقل باید ۵۰۰ ساعت خلبانی کرده باشد. من از سال ۵۳ استخدام هوانیروز شدم و تا سال ۵۷ که انقلاب شد، هنوز دوره‌های آموزشی‌ام تمام نشده بود.  از سال ۱۳۵۳ انواع آموزش‌های نظامی، زمینی و بالگردی به ما ارائه شد. هنوز یک سال و نیم دیگر از دوره آموزش من باقی مانده بود که انقلاب شد. در هوانیروز بسیاری مثل من بودند که هنوز دوره‌های تخصصی هوانیروز را طی نکرده بودند.

شاه جرات نکرد برای برقراری حکومت نظامی اصفهان سراغ هوانیروز بیاید
میزان: اصفهان نخستین شهری بود که قبل از پیروزی انقلاب، در آن «حکومت نظامی» اعلام شد. شما به عنوان ارتشی‌های آن زمان در برقراری این حکومت نظامی چه سهمی داشتید؟
سرهنگ باباجانی: در روز ۶ شهریور سال ۵۷ در اصفهان حکومت نظامی اعلام شد. آن زمان یک مرکز «توپخانه»، یک مرکز «هوانیروز» و همچنین نیروی هوایی در اصفهان استقرار داشتند. با این وجود، رژیم و شاه اصلا جرات نکردند که برای برقراری حکومت نظامی سراغ این نیرو‌ها علی‌الخصوص هوانیروز بیاید. حداقل من که در هوانیروز بودم می‌توانم شهادت بدهم که در این نیرو هیچ رغبتی برای دفاع از رژیم وحود نداشت. درست است که آمریکایی‌ها مسئول آموزش بچه‌های هوانیروز بودند، ولی بچه‌های شیرِ پاک خورده هوانیروز، متعلق به سرزمین ایران بودند و درد مردم را می‌دانستند و آن را درک می‌کردند. آنقدر تکیه‌گاه هوانیروز و نیروی هوایی و توپخانه برای شاه سُست بود که حکومت مجبور شد از تهران، گارد جاویدان شاه را به اصفهان بیاورد و از طریق آن، حکومت نظامی را برقرار کند.  مگر شاه نمی‌توانست از توپخانه ارتش علیه مردم معترض و انقلابی استفاده کند؟ او می‌دانست که بدنه ارتش با او و رژیم مخالف هستند و دستورات او را اجرا نخواهند کرد.

ایجاد اختلال در سیستم رزمی هلی‌کوپترها توسط بچه‌های انقلابی هوانیروز
میزان: در یکی از خاطره‌های نقل شده از خلبانان پیشکسوت هوانیروز آمده بود که خلبانان مرکز آموزشی اصفهان، در برخی قسمت‌های فنی هلی‌کوپتر دست می‌بردند تا هلی‌کوپتر علیه مردم انقلابی تیراندازی نکند. شما این موضوع را از نزدیک دیده بودید؟  
سرهنگ باباجانی: بله؛ در همان زمان اوج برقراری حکومت نظامی، ۱۰ فروند از هلی‌کوپتر‌های هوانیروز را از اصفهان به گارد جاویدان شاه در تهران منتقل کردند تا در مواقع حکومت نظامی و تظاهرات‌ها از آن‌ها استفاده کنند. بچه‌های انقلابی هوانیروز اصفهان، تمام سیستم‌های رزمی این هلی‌کوپتر‌ها را قطع و مختل کردند تا خدای نکرده این سیستم‌ها علیه مردم شلیک نکند. البته الحمدالله اصلا کار به اینجا نکشید. من اسامی افرادی که در سیستم رزمی این هلی‌کوپتر‌ها دست برده بودند را دارم.

مجادله تند مربیان آمریکایی با خلبانان ایرانی هنگام ترک کشور
میزان: مربیان و مستشاران نظامی آمریکایی حاضر در مرکز آموزشی اصفهان، از چه زمانی شروع به ترک ایران کردند؟
سرهنگ باباجانی: از زمان گسترش اعتراضات مردمی (دی‌ماه ۵۶) به تدریج آمریکایی‌ها نگران موقعیت خود شدند و آهسته آهسته شروع به ترک ایران کردند. تقریبا از بهار سال ۵۷ کلاس‌های ما در هوانیروز اصفهان، یکی یکی تعطیل می‌شدند. این تعطیلی به این خاطر بود که مربیان آمریکایی نفر به نفر در حال ترک ایران بودند. در شهریور ماه که حکومت نظامی در اصفهان برقرار شد، به کلی کلاس‌های ما تعطیل شد. آمریکایی‌ها اطمینان داشتند که به ایران برمی‌گردند. به یاد دارم که در همان شهریورماه سال ۵۷ وقتی در مرکز آموزشی اصفهان بودیم، دیدم که بحث بچه‌های ما با آمریکایی‌ها بالا گرفته و مجاله تندی ایجاد شده. آمریکایی‌ها می‌گفتند «ما الان از ایران می‌ریم، ولی زود برمی‌گردیم». بچه‌های ما هم می‌گفتند «شما از کجا می‌دونید برمی‌گردید؟» آن‌ها پاسخ می‌دادند: «این هلی‌کوپترها، تکنولوژی‌های پیشرفته‌ای داره و فقط ما می‌تونیم باهاشون کار کنیم. ما که بریم، حتی شما نمی‌تونید قطعه کوچکی از این هلی‌کوپتر‌ها رو تعمیر کنید. هر رژیمی در آینده در این کشور سر کار بیاد به ما نیاز داره و مجبوره که دوباره از ما بخواد تا برگردیم و اینجا رو راه بندازیم». البته انصاف حکم می‌کند این را هم بگویم که در میان آمریکایی‌هایی که به ما آموزش می‌دادند، آدم خوب هم وجودداشت. حتی بعضی از آن‌ها با سیاست‌های جنگ‌طلبانه حاکمان‌شان به شدت مخالف بودند.

خلبانان با لباس نظامی به موج تظاهرات‌های مردمی می‌پیوستند
میزان: با رفتن آمریکایی‌ها، تکلیف دوره‌های آموزشی شما چه شد؟

سرهنگ باباجانی: از همان روز‌های تعطیلی کلاس‌هایمان تا پیروزی انقلاب، کار ما در هوانیروز این شده بود که هر صبح پشت در پایگاه جمع می‌شدیم و تعدادمان که زیاد می‌شد، به تظاهرات خیابانی می‌رفتیم و به موج مردم انقلابی می‌پیوستیم.

میزان: با لباس خلبانی و نظامی به میان مردم می‌رفتید؟
سرهنگ باباجانی: بله، با لباس‌های نظامی در تظاهرات‌های اصفهان شرکت می‌کردیم و همین امر هم سبب شده بود که مردم ما را از خودشان بدانند و بعد از انقلاب هم با ما رفتار خوبی داشته باشند. اگر آن زمان مردم ما را در تظاهرات‌ها ندیده بودند، مطمئنا پذیرش ما بعد از انقلاب برای آن‌ها سخت‌تر می‌شد.

اگر فرودگاه اصفهان را قرق می‌کردیم هیچ‌کس نمی‌توانست جلوی ما را بگیرد
میزان: ۶ بهمن ۵۷ روز تاریخی هوانیروز اصفهان رقم خورد. جایی که راهپیمایی عظیم ضدحکومتی توسط هوانیروز راه‌اندازی شد و مردم هم به موج این تظاهرات گسترده پیوستند. از حال و هوای آن روز برای ما بگویید.
سرهنگ باباجانی: ۶ بهمن سال ۵۷ یکی از بزرگترین تظاهرات‌های بچه‌های هوانیروز در اصفهان بود که البته بچه‌های نیروی هوایی هم در آن مشارکت داشتند. این تظاهرات در مسافتی به اندازه ابتدا تا انتهای خیابان چهارباغ اصفهان برگزار شد. در آن روز بختیار که ترسیده بود امام خمینی (ره) وارد کشور شود، تمام فرودگاه‌های کشور را بسته بود و اجازه نشستن هیچ پروازی را نمی‌داد. آن زمان فرودگاه اصفهان در منطقه تخته‌فولاد قرار داشت و به هوانیروز چسبیده بود و دست بر قضا تمام یگان‌های ما در آنجا مستقر بودند. در نتیجه فرودگاه به نوعی در اختیار بچه‌های ما بود. در آن روز (۶ بهمن) وقتی مردم بچه‌های هوانیروز را با لباس نظامی دیدند، اول گمان کردند که شاید ما از طرف رژیم هستیم، اما وقتی فهمیدند که ما در برابر یگان‌های حکومت نظامی ایستاده‌ایم، یواش یواش به جمع ما ملحق شدند. وقتی جمعیت زیاد شد، یگان‌های حکومت نظامی اصلا جرات انجام کوچکترین اقدام علیه مردم را نداشتند. در پایان آن تظاهرات عظیم به مسجد سید اصفهان رفتیم و سرتیپ خلبان «کریم عابدی» به عنوان یک خلبان انقلابی هوانیروز، در مسجد بیانیه پایان تظاهرات را قرائت کرد. یکی از بند‌های این بیانیه خطاب به امام خمینی (ره) بود که در آن گفته شده بود «ای امام، اگر تمام فرودگاه‌های کشور را به روی شما ببندند فرودگاه اصفهان به روی شما باز خواهد بود». همین بیانیه به نوفل‌لوشاتو هم مخابره شد و به دست امام (ره) رسید و امام تشکر کردند و بدین ترتیب حربه بسته بودن فرودگاه‌ها که تصمیم بختیار بود، با این بیانیه بچه‌های هوانیروز به کلی خنثی شد. اگر ما اراده می‌کردیم فرودگاه اصفهان را قُرُق کنیم هیچ‌کس نمی‌توانست جلوی ما را بگیرد. بچه‌های نیروی هوایی هم با ما بودند.

۱۵ روز نگهبانی از اموال و دارایی‌های مردم اصفهان در روزهای آغازین انقلاب
میزان: تامین امنیت برخی کلان‌شهر‌ها در روز‌های اول پیروزی انقلاب بر عهده نیرو‌های ارتش بود. شما در قالب نیروهای هوانیروز اصفهان در این زمینه چه نقشی داشتید؟

سرهنگ باباجانی: بله، فردای روز ۲۲ بهمن که انقلاب پیروز شده بود، شهر اصفهان هیچ حامی و حافظی نداشت. انقلاب شده بود و دیگر نه شهربانی وجود داشت نه ژاندارمری و نه نیرو‌های دولتی. امام خمینی (ره) در حدفاصل ۱۲ تا ۲۲ بهمن، شورای عالی انقلاب استان‌ها را مشخص کرده بودند. شهید صیاد با درجه ستوان یکمی، عضو شورای عالی انقلاب استان اصفهان بود. در جلسه ۲۳ بهمن ۵۷ شورای عالی انقلاب استان اصفهان، شهید صیاد پیشنهاد می‌دهد که ارتش حافظ شهر اصفهان باشد. با موافقت سایر اعضای شورا با این موضوع، شهید صیاد با رابط‌های خود در هوانیروز و نیروی هوایی و توپخانه تماس می‌گیرد و در عرض یک شب تا صبح، بچه‌های داوطلب و علاقمند ارتش در پایگاه آماده می‌شوند. شهید صیاد به این بچه‌ها گفت که اسلحه به دست بگیرید، چون که ما می‌خواهیم امنیت شهر را برقرار کنیم.  تا زمان تشکیل کمیته‌های انقلاب، همین بچه‌های داوطلب ارتش به مدت ۱۵ روز امنیت استان و شهر اصفهان را تامین کردند. من هم در روز ۲۴ بهمن ۵۷ برای نگهبانی از اموال و دارایی‌های مردم، به همراه شهید مهدوی (اولین شهید هوانیروز) که بعد‌ها در پاوه به شهادت رسید، روبروی بانک ملی مرکزی اصفهان مستقر شدم. یک روز از نگهبانی ما گذشته بود که ما متوجه شدیم کلیه نقدینگی‌ها، طلا‌ها و امانات مردم که نزد بانک‌های مختلف اصفهان گذاشته شده، در زیرزمین همین بانک ملی مرکزی اصفهان است که ما نگهبانی‌اش را انجام می‌دادیم. در روز ۲۵ بهمن بعضی از بانک‌های اصفهان از جمله همین بانک ملی مرکزی اصفهان باز شدند. چند گاوصندوق در بانک ملی مرکزی اصفهان موجود بود و من در ابتدا فکر می‌کردم که تمام پول‌ها و حجم نقدینگی بانک، در این گاوصندوق باشد. مسئول بانک آمد به من گفت که می‌خواهیم برای بعضی از بانک‌ها پول ببریم و آن‌ها را فعال کنیم. از من و همکارم خواست که ماشین حمل پول را اسکورت کنیم. من رفتم کنار گاوصندوق‌ها منتظر رئیس بانک ایستادم و هر چه منتظر ماندم او نیامد. همین که سراغ رئیس بانک را از یکی از متصدیان گرفتم به من گفت: به زیرزمین بانک رفته و منتظر شماست. من هم پس از عبور از دو درب بزرگ، وارد زیرزمین بانک شدم؛ دیدم که دنیایی از پول و شمش طلا و امانات مردم در آن زیرزمین است. رئیس بانک ملی مرکزی اصفهان در زیرزمین به ما گفت که همه بانک‌های اصفهان، سرمایه‌های خود را اینجا آورده‌اند تا اینجا از آن‌ها نگهداری شود. باورم نمی‌شد که تا آن روز داشتیم از این حجم سرمایه نگهبانی می‌کردیم. اگر تا شب قبل از این ماجرا، یک چُرت کوتاهی در پُست‌هایمان می‌زدیم، از آن روز به بعد دیگر چُرت از سر ما پرید. تازه آنجا بود که ما فهمیدیم این همه تیراندازی در اطراف بانک، بدون قصد و غرض نبوده. خلاصه به هر زحمتی که بود پول‌ها و شمش‌ها را در ماشین مخصوص حامل پول گذاشتیم. یک نفر از بچه‌های ما جلوی ماشین نشست. یک نفر مسلح پشت ماشین رو به درب عقب نشست تا اگر درب باز شد سریع شروع به تیراندازی کند و اجازه دزدی ندهد. یک نفر هم بالای ماشین روی سقف نشست. تا چند روز کار ما همین شده بود و سه نفری مراقب ماشین حمل پول و طلا بودیم تا اینکه بعد از گذشت حدود ۱۵ روز از پیروزی انقلاب، کمیته انقلاب تشکیل شد و بچه‌های ما به پادگان‌ها برگشتند. هیچ‌گاه هم از آن آمریکایی‌ها که در باور خود یقین داشتند دوباره به ایران بر می‌گردند و مراکز آموزشی را دوباره احیا می‌کنند، خبری نشد.
 
منافقین با یک دروغ، پدرم را دِق‌‌مرگ کردند/ مجادله تند مربیان آمریکایی با خلبانان ایرانی هنگام ترک کشور/ اگر فرودگاه اصفهان را قُرق می‌کردیم هیچ‌کس نمی‌توانست جلوی ما را بگیرد/ قرآن اهدایی صدام را قبول نکردم و کتک خوردم اما یک‌سال بعد از دست حضرت آقا قرآن گرفتم
آمریکایی‌‌ها قبل از ترک هوانیروز، تمام اطلاعات و اسناد هلی‌کوپترها و قطعات را در کاغذخُردکن ریختند
میزان: در مورد بازگشت‌تان به مرکز آموشی اصفهان صحبت کنیم. وقتی دوباره پایگاه راه‌اندازی شد چگونه توانستید کار‌ها را به پیش ببرید؟

سرهنگ باباجانی: همانطور که مسئولان سفارت‌خانه آمریکا در تهران قبل از تسخیر لانه جاسوسی، تمام اسناد را در کاغذ خُردکن ریخته بودند، مربیان آموزشی و مسئولان آمریکایی مرکز آموزشی هوانیروز اصفهان هم تمام اسناد و اطلاعات هلی‌کوپترها و قطعات و اقدامات آموزشی را قبل از بازگشت‌شان به آمریکا در کاغذ خردکن ریختند. بچه‌های هوانیروز نشستند و ساعت‌ها وقت گذاشتند و از ذره‌بین استفاده کردند و این کاغذ‌ها را به هم چسباندند. بعد از چسباندن کاغذ‌های خردشده به هم، از آن‌ها عکس گرفتند تا این اطلاعات دوباره از دست نرود. متاسفانه دوربینی نبود که این اتفاقات را در هوانیروز اصفهان ثبت کند. یقین داشته باشید که اگر آمریکایی‌ها ذره‌ای فکر می‌کردند که ما می‌توانیم این کاغذ‌های خرد شده را به هم بچسبانیم، همه اسناد و اطلاعات را آتش می‌زدند.

ما به انبار پر از قطعات رسیدیم اما نمی‌دانستیم که این کالا‌ها به چه کاری می‌آید
میزان: چقدر طول کشید که هوانیروز بتواند به آن دسته اطلاعاتی که آمریکایی‌ها آن‌ها را رمزگذاری کرده بودند دسترسی پیدا کند؟  
سرهنگ باباجانی: آمریکایی‌ها در اسناد و اطلاعات و پرونده‌های خود، هیچ گاه نام انبار‌های قطعات خود را نمی‌نوشتند، بلکه به جای نام قطعه و انبار، اعداد ۷  تا ۸ رقمی و حتی ۱۰ تا ۱۲ رقمی را می‌نوشتند. مثلا یک شماره ۱۰ رقمی، نام یک کالای موجود در انبار بود و ما باید می‌فهمیدیم که این عدد، نام چه کالایی است. اطلاعات این اعداد در سیستم‌های کامپیوتری آمریکایی‌ها بود و آن‌ها این اطلاعات را همراه خودشان از کشور خارج کرده بودند. ما به انبار پر از قطعات رسیده بودیم، اما نمی‌دانستیم که این کالا‌ها به چه کاری می‌آید. حتی گاهی می‌شد که در اواسط جنگ بچه‌های ما قطعه‌ای را پیدا می‌کردند و با تعجب متوجه می‌شدند که ما تا امروز این قطعه را داشتیم، ولی از آن خبر نداشتیم. به مرور خود کادر هوانیروز، بخش آموزشی و تعمیرات مرکز آموزشی اصفهان را راه‌اندازی کردند و خلبانان این نیرو در دفاع مقدس توانستند بیش از ۳۰۰ هزار ساعت پرواز شناسایی و عملیات را به ثبت برسانند. البته قبل از شروع دفاع مقدس، اهمیت هوانیروز با نقش‌آفرینی گسترده این نیرو در خواباندن غائله‌های قومیتی در ترکمن‌صحرا و آمل و خوزستان و کردستان، برای مسئولان تبیین شد.

اولین رژه رزمی مسلحانه زمینی و هوایی بعد از انقلاب را هوانیروز انجام داد
میزان: در نوزدهم تیر سال ۵۸ ، هوانیروز ارتش با برگزاری یک رژه در قم، با بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی اعلام بیعت کرد. در خصوص آن روز برای ما صحبت کنید.

سرهنگ باباجانی: بعد از پیروزی انقلاب و در همان چند ماهی که امام (ره) هنوز در قم مستقر بودند، برخی از یگان‌های نظامی به صورت خودجوش می‌رفتند و روزانه از مقابل بیت امام (ره) اقدام به برگزاری رژه می‌کردند. پس از هماهنگی و برنامه‌ریزی رژه هوانیروز در برابر بیت امام (ره) در قم که کار هماهنگی آن توسط سرتیپ خلبان «کریم عابدی» و آیت‌الله اشراقی انجام شده بود،  در نوزدهم تیر سال ۵۸ که مصادف با اولین نیمه شعبان پس از پیروزی انقلاب بود، هوانیروز ارتش اقدام به برگزاری یک رژه هوایی و زمینی در قم کرد. البته من در این روز در جنوب‌شرق کشور مشغول انجام عملیات مبارزه با اشرار بودم. در رژه ۱۹ تیر که اولین رژه رزمی مسلحانه زمینی و هوایی بعد از انقلاب بود، تعداد ۱۰۰ فروند بالگرد به همراه نیرو‌های پیاده زمینی شرکت کردند. «گردان هواپیمایی پشتیبانی فرماندهی نوین تهران»، «گروه رزمی کرمانشاه»، «گروه رزمی کرمان»، «گروه رزمی مسجد سلیمان»، «گروه پشتیبانی عمومی اصفهان» و «مرکز آموزش هوانیروز»، یگان‌های شرکت کننده در این رزمایش بودند. آن رژه بازتاب وسیعی در رسانه‌های غربی داشت.  

مردم با آهنگ خاصی شعار می‌دادند «درود بر برادر ارتشی»
میزان: حضور مردم در آن روز چگونه بود؟
سرهنگ باباجانی: با توجه به اینکه آن روز، نیمه شعبان بود و مردم از جای جای کشور به قم آمده و کنار بیت امام (ره) جمع شده بودند، تراکم جمعیت در هنگام برگزاری رژه بسیار زیاد بود.  آنقدر تراکم جمعیت در آن خیابان بالا بود که حتی جا برای رژه روندگان پیاده هوانیروز کم شده بود. مردم که از مشاهده پرواز بالگرد‌ها و همچنین رژه نیرو‌های پیاده هوانیروز به وجد آمده بودند تشویق‌هایشان را به صورت مرتب ادامه می‌دادند و با آهنگ خاصی این شعار را سر می‌دادند: «درود بر برادر ارتشی». امام (ره) هم از بالای منزل خود به همراه شهید فلاحی، حاج احمد آقا و آیت‌الله اشراقی نظاره‌گر این رژه بودند.  

امام(ره) به فرماندهان هوانیروز گفتند «صرفه‌جویی کنید»
میزان: چه تعداد هلی‌کوپتر در این رژه حضور داشتند؟
سرهنگ باباجانی: هوانیروز در آن روز می‌خواست ۳۰۰ هلی‌کوپتر را به رژه بیاورد، اما امام (ره) در خصوص هزینه‌های آوردن این تعداد هلی‌کوپتر به رژه سوال پرسیده بودند و هنگام مطلع شدن از هزینه مانور این تعداد هلی‌کوپتر، به فرماندهان هوانیروز گفتند که «صرفه‌جویی کنید». به همین خاطر به جای ۳۰۰ هلی کوپتر ۱۰۰ هلی‌کوپتر به مراسم رژه برده شد. من یک خاطره بامزه‌ای را در اینجا یادم آمد. می‌توانم تعریف کنم؟

قرار شد که اگر امام(ره) واکنش خاصی نشان ندادند، یگان رزم‌نواز به اجرای موسیقی‌اش ادامه دهد
میزان: بفرمایید.
سرهنگ باباجانی: در جریان رژه آن روز، بچه‌های ما حتی نمی‌دانستند که یگان رزم‌نواز در برابر امام (ره) مارشِ نظامی بزند یا نه. واکنش امام(ره) به موسیقیِ حماسی یگان رزم‌نوازان را نمی‌دانستیم. هنوز فرصت نشده بود تا نظر امام (ره) را درباره این مسائل جزئی بدانیم. آخر سر تصمیم بر این شد که یگان رزم‌نوازان هوانیروز، همزمان با آغاز رژه، مارشِ نظامی خود را بزند و اگر امام (ره) مخالفتی نکردند، این کار ادامه پیدا کند. یگان رزم‌نواز هوانیروز همزمان با آغاز رژه پیاده، با شک و تردید کار خود را شروع می‌کند و مارشِ نظامی می‌زنند و هنگامی‌که می‌بینند امام (ره) واکنش خاصی نشان نمی‌دهند، به کار خود ادامه می‌دهند.
 
سرهنگ باباجانی
ماجرای ۲ رژه پیاپی بالگرد‌های هوانیروز به خواست امام خمینی (ره) 
میزان: چرا در آن روز هلی‌کوپتر‌های هوانیروز در ۲ نوبت در مراسم رژه رفتند؟

سرهنگ باباجانی: آن زمان بخش انتهایی جاده قم-تهران هنوز کامل نشده بود. هلی‌کوپتر‌های هوانیروز در بخش انتهایی این جاده نشستند و همانجا هم سوخت‌گیری کردند و مهیای برگزاری رژه شدند. امام خمینی (ره) که از نمایش قدرت هلی‌کوپتر‌ها در رژه راضی و خوشحال شده بودند، رو به شهید فلاحی کرده و می‌گویند «می‌شود که دوباره هلی‌کوپتر‌ها پرواز کنند؟» با این جمله امام (ره)، دوباره هلی‌کوپتر‌ها برمی‌گردند و این بار با چراغ‌های روشن و ارتفاع پروازی کمتری به رژه می‌پردازند. خیلی از افرادی که در آن رژه شرکت کردند بعد‌ها شهید شدند. بعد از برگزاری رژه از امام (ره) تقاضا می‌شود که فرصتی اختصاص دهند تا خلبانان رژه رونده بیایند و ایشان را از نزدیک ببینند. امام (ره) هم موافقت می‌کنند و خلبانان دوباره می‌روند هلی‌کوپتر‌ها را در بخش انتهایی جاده قم تهران قرار می‌دهند و دسته دسته به دیدار امام (ره) می‌روند.

طبیعی بود که در آن حادثه جانم را از دست بدهم اما قطعا لیاقت شهادت را نداشتم
میزان: به ماجرای اسارت شما در دفاع مقدس هم بپردازیم. در خصوص آن روز اسارت برای ما توضیح دهید.

سرهنگ باباجانی: یک ماه پس از تجاوز ارتش بعث به حریم کشورمان، من در یکی از ماموریت‌ها در نواحی مرزی سردشت و بانه مشغول شناسایی یک منطقه کوهستانی بودم. صبح آن روز در آن منطقه شناسایی را انجام داده بودم و تصمیم بر این شد که به لحاظ حساسیت شرایط، دوباره عصر همان روز هم بروم و ماموریت شناسایی را انجام دهم. در اثنای ماموریت که به یک دره نزدیک شدم، طبق معمول، ارتفاع پروازی هلی‌کوپتر را کم کردم که در همین حین، آتش گلوله‌های دشمن به سمت هلی‌کوپتر روانه شد. موتور هلی‌کوپتر رفت و من مجبور شدم در دل آتش دشمن فرود بیایم. در حالیکه نیمه‌جان بودم بعثی‌ها من و دیگر سرنشین هلی‌کوپتر را با خودشان به عقب بردند. از سر و صورت و پا و بدن به شدت مجروح شده بودم. شانسی که ما آوردیم این بود که هلی‌کوپتر روی هوا منفجر نشد و توانستیم بنشینیم. طبیعی ماجرا این بود که من در آن حادثه جانم را می‌دادم، اما حکمت و قسمت این بود که ما بمانیم. قطعا لیاقت شهادت را نداشتم. از روز ۱ آبان ۵۹ یعنی دقیقا ۳۱ روز پس از تهاجم ارتش بعث، دوران اسارت من آغاز شد.

روی صورت‌مان آب می‌ریختند تا خوابمان نبرد اما حاضر نبودند یک قطره آب خوردن بدهند
سرهنگ باباجانی: گفته می شود روز‌ها و هفته‌های ابتدایی اسارت، سخت‌ترین دوران اسارت است. این دوران برای شما چگونه گذشت؟

سرهنگ باباجانی: در ابتدا من را به یکی از زندان‌های سلیمانیه بردند و سپس به بغداد منتقل کردند. نه آبی و نه غذایی به ما می‌دادند و با همان صورت خون‌آلود و خاکی از ما بازجویی می‌کردند. به زور کاری می‌کردند تا بیدار بمانیم. روی صورت‌مان آب می‌ریختند تا خوابمان نبرد، اما حاضر نبودند یک قطره آب خوردن به ما بدهند. بعد از انجام این بازجویی‌ها ما را به اداره استخبارات عراق بردند. دو سه ماهی در آنجا به صورت انفرادی در سلول بودم. شهید تندگویان و سرکار خانم معصومه آباد هم همزمان با ما در استخبارات بودند و من از روی بعضی برگه‌های زندان که نام آن‌ها روی آن نوشته شده بود، متوجه حضور آن‌ها شدم. بعد از مدتی ما را از استخبارات به زندان ابوغریب بردند و ۲-۳ سالی در آن زندان بودیم. در همان زندان ابوغریب بود که ما را تحت فشار قرار می‌دادند تا در انجام کودتا کمک‌حالِ منافقین ملعون باشیم.

نقشه درست کرده بودند و به جای بوشهر و هرمزگان نوشته بودند «امارات عربیِ شمالی»
میزان: درخصوص عملیات‌های روانی بعثی‌ها که در زندان‌هایشان بر روی اسرای ایرانی انجام می‌دادند هم توضیح دهید.
سرهنگ باباجانی: «طارق عزیز» معاون وزیر خارجه وقت عراق همان موقع در مصاحبه‌ای اعلام کرده بود که «ایرانِ ۵ قسمتی، بهتر از ایرانِ یک قسمتی است». یک روز در زمان اسارت دیدم که بعثی‌ها نقشه‌ای درست کردند و نام خوزستان را در آن نقشه «عربستان» گذاشته‌اند. در آن نقشه که به ما نشان دادند در قسمت استان‌های بوشهر و هرمزگان ما نوشته شده بود «امارات عربیِ شمالی». این نقشه را در دوران اسارت به یک یک ما آوردند و نشان دادند. به ما می‌گفتند که اگر برای دستیابی به این هدف همکاری نکنید، در ایران آینده اوضاع بدی خواهید داشت.

خانواده‌ام کم‌کم مطمئن شده بودند که من شهید شدم
میزان:  نام شما در لیست اسرای صلیب سرخ ثبت شده بود؟
سرهنگ باباجانی: خیر. نام من هیچ‌گاه در لیست اسرای ایرانی صلیب سرخ ثبت نشد جز همان روز آخری که می‌خواستیم به کشور برگردیم.

میزان: پس با این حساب، خانواده شما در بی‌خبری کاملی از وضعیت‌تان قرار داشتند؟ تا زمان بازگشت شما از زنده بودن‎‌تان بی‌خبر بودند؟
سرهنگ باباجانی: خانواده من که در بابل مازندران بودند در همان سال‌های اول بی‌خبری از من، کم‌کم مطمئن شده بودند که من شهید شدم. من بچه بزرگ خانواده بودم. بعد از چند مدت که از مفقودالاثری من گذشته بود و خبری از من نبود، به مرور برادرهایم پیگیر کارهایم شدند تا ببینند شهید شدم یا نه. با برگشت برخی اسرا مثل سرکار خانم «معصومه آباد» در سال ۶۴، یک‌سری خبر‌هایی در خصوص اسیر بودن من به خانواده‌ام رسید. آن زمان من و خانم آباد همدیگر را در زندان استخبارات ندیده بودیم و تنها از روی نام اسرا که بر روی برگه زندان رد و بدل می‌شد اسم همدیگر را دیده بودیم. اینجا بود که یک بارقه‌های امیدی در میان خانواده‌ام پیدا شد.

منافقین با یک دروغ، پدرم را دقّ‌مرگ کردند
میزان: ظاهرا در همان دوران، منافقین در ماجرای فوت پدر شما نقش اول را ایفا کرده بودند. در این خصوص هم توضیح دهید.

سرهنگ باباجانی: پدرم یکی دو سال بعد از اسارت من از دنیا رفت. در حالیکه من زیر شلاق بعثی‌ها در زندان بودم، برخی از منافقین خَبیث و بی‌معرفت حاضر در هوانیروز که جنگ را هم ندیده بودند، به پدرم گفتند که «ما صدای پسر تو را در رادیو آمریکا شنیدیم؛ آنوقت تو دنبال بچه‌ات می‌گردی؟» اینگونه به پدرم القا کردند که پسرت پناهنده آمریکا شده. شنیدن این حرف‌ها برای پدرم آنقدر سنگین بود که آن شب به خانه آمد و برخلاف همیشه برای نماز صبح بیدار نشد و از دنیا رفت. بعد‌ها برادرم تعریف کرد که پدرم آن روز وقتی به خانه رسید، با تاثر و ناراحتی به آن‌ها گفت: «من امروز دنبال کار‌های محمدابراهیم بودم تا خبری از او پیدا کنم، اما شنیدم که او پناهنده آمریکا شده».  پدرم با اینکه تنها ۴۸ سال سن داشت همان شب از این غصه دق‌ّ‌مرگ شد.
 
 آن ۵۷ نفر
میزان: به جز شما، چند اسیر مخفی دیگر در اختیار صدام بود؟

سرهنگ باباجانی: ما ۵۷ افسر ارتشی بودیم که در سال اول جنگ اسیر شده بودیم و نام‌هایمان هم در لیست صلیب سرخ نبود و جزو مفقودالاثر‌ها به حساب می‌آمدیم. یک دلیل که صدام ما را مخفی کرده بود این بود که او خیال می‌کرد جنگ سریع تمام می‌شود و او می‌تواند از ما به عنوان برگ برنده خود در مذاکرات بعد از جنگ استفاده کند.  از آن ۵۷ نفر، تا امروز ۱۲ نفر فوت کرده‌اند. شهید لشکری هم در میان ما بود. شهید لشکری ده سال با ما بود و بعد که ما را آزاد کردند، او را هشت سال دیگر به عنوان اسیر نگه داشتند. «علی والی» هم که قهرمان وزنه‌برداری سنگین وزن آسیا قبل از انقلاب بود در میان ما قرار داشت. او آخرین مدال قهرمانی آسیای خود را قبل از جنگ در بغداد گرفته بود و وقتی که اسیر بعثی‌ها شد، عکس قهرمانی‌اش را که روی سکوی اول مسابقات بغداد ایستاده بود آوردند و به او نشان دادند؛ او را کلی کتک زدند که چرا تو اول شدی و وزنه‌بردار ما که در آن مسابقات دوم شد، اول نشد؟ (خنده)

خود عراقی‌ها می‌گفتند امکان ندارد کسی وارد زندان صدام شود و زنده بیرون برود
میزان: اگر نقشه صدام برای تبادل «همه اسرا در برابر همه اسرا» اجرایی می‌شد، آیا این احتمال داشت که شما هیچ‌وقت آزاد نشوید؟

سرهنگ باباجانی: دقیقا. ما آخرین گروه اسرا بودیم که وارد ایران شدیم. تعداد اسرای عراقی در ایران بیش از ۷۲ هزار نفر بود در حالی که ما ۴۳ هزار اسیر در عراق داشتیم. صدام آن زمان تحت فشار بسیار زیادی قرار داشت. تحت همین فشار قرارداد الجزایر را قبول کرد. خود عراقی‌ها می‌گفتند امکان ندارد کسی وارد زندان صدام شود و زنده بیرون برود، اما خدا خواست و صدام مجبور شد تمام اسرای ایرانی را آزاد کند. عراقی‌ها هنگام مذاکرات برای تبادل اسرا، تبادل «همه اسرا در برابر همه اسرا» را مطرح کردند، ولی ما با شناختی که از صدام داشتیم تبادل «یک اسیر در برابر اسیر» را خواستار شدیم. چون ما دست برتر را در آن زمان داشتیم و صدام هم در زیر گیوتین انتقادات و هجمه‌ها قرار داشت، مجبور شد که خواسته ما را قبول کند. بعد از پایان مبادله یک به یک اسرا، ۲۰ تا ۳۰ هزار اسیر عراقی هنوز در ایران بودند. وقتی که تمام اسرای ایرانی ثبت شده در لیست صلیب سرخ عراق به ایران تحویل داده شدند آنگاه صدام به سراغ سایر اسرای ثبت نشده در لیست‌های بین‌المللی رفت تا مقدمات آزادی آن‌ها را فراهم کند. به همین خاطر ما را به بَعقوبه بردند. صدام تصمیم داشت ما را با یک سری از ایرانیان دیگر که در زندان‌های عراق بودند، تحویل جمهوری اسلامی بدهد. این اسرای ایرانی که می‌خواستند ما را همراه آن‌ها به ایران تحویل دهند، یا از اعراب عشیره‌ای بودند که با عشایر ایران ارتباط فامیلی داشتند یا از ایرانیانی بودند که از سازمان منافقین بریده بودند و خود را به رژیم عراق معرفی کرده بودند. تعداد این‌ها به ۳ تا ۴ هزار نفر می‌رسید. همه این‌ها تمایل داشتند که به ایران برگردند. بعد از ورود اولین گروه از این افراد به ایران و طبق اطلاعاتی که آن‌ها به مقامات ایرانی دادند، ایران متوجه شد که تنها به اندازه ۲ اتوبوس اسیر جنگی ما در عراق هستند و بقیه اسرایی که عراق به ما تحویل می‌دهد، اسرای جنگی نیستند. یک اتوبوس از ما ۵۷ نفر را در میان آن اسرا به ایران تحویل دادند و ما اتوبوس دوم بودیم که می‌خواستیم وارد ایران شویم. صلیب سرخ در لب مرز مشترک، اسامی ما را نوشت.
 


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *