تنها چهار روز از خدمت افراسیاب می‌گذشت که پیکر بی‌جانش به دستم رسید

8:30 - 06 شهريور 1397
کد خبر: ۴۴۷۱۲۴
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
افراسیاب دوره آموزشی را در مشهد گذراند. برای ادامه خدمت، داوطلبانه به کردستان رفت. برای ما از مشهد نامه نوشت و به ما گفت که به کردستان می‌رود. تنها چهار روز در کردستان بود که در درگیری با عوامل گروهک تروریستی کومله به شهادت رسید.

تنها چهار روز از خدمت افراسیاب می‌گذشت که پیکر بی‌جانش به دستم رسیدبه گزارش خبرنگار گروه سیاسی ، در هفته‌های اخیر عناصر ضدانقلاب و معاندین با همراهی برخی مزدوران داخلی‌شان در فضای مجازی، پروژه تطهیر و مظلوم جلوه دادن، یک عنصر تروریستی به نام «رامین حسین‌پناهی» عضو گروهک تروریستی و تجزیه‌طلب کومله را کلید زده‌اند.

نام «کومله» را باید مترادف با «داعش» دانست؛ گروهکی تجزیه‌طلب و ضدایرانی که اعضایش در آدم‌کشی و جنایتکاری چیزی کمتر از داعشی‌ها نداشته و ندارند. اعضای این گروهک در مقطعی بویژه در دهه ۶۰ وحشیانه‌ترین جنایات را علیه مردم شمالغرب کشور مرتکب می‌شدند؛ از سربریدن تا شمع آجین کردن و سوزاندن.

بیشتر بخوانید:
تصاویر اقدامات همکاران تروریست رامین حسین‌پناهی/ کومله یعنی با موزائیک سر بریدن!
کومله با بی‌رحمی قلب و کلیه جوان ۱۸ ساله را شکافت
شهادت ۲ کودک خردسال در سنندج بر اثر اصابت ترکش خمپاره اعضای کومله

نگاهی گذرا به جنایت‌ها و شرارت‌های گروهک تروریستی و تجزیه‌طلب کومله، عمق دشمنی سرکردگان و عناصر این گروهک با مردم ایران و مردم انقلابی کردستان را عیان می‌کند. در ذیل به گوشه‌ای از جنایت کومله‌ای‌ها یعنی همکاران رامین حسین‌پناهی اشاره شده است.

تنها چهار روز از خدمت افراسیاب می‌گذشت که پیکر بی‌جانش به دستم رسید
شهید افراسیاب سلجوقی در تاریخ ۱۲ فروردین ۱۳۴۵ در روستای خبر از توابع شهرستان بافت در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. پدرش عشایر و مادرش خانه‌دار بود. آن‌ها چهار خواهر و سه برادر بودند. افراسیاب فرزند دوم خانواده بود.

او مقطع دبستان را در روستا و مقاطع راهنمایی و متوسطه را در بافت گذراند، سپس فعالیت‌های انقلابی خویش را آغاز کرد. سرانجام افراسیاب سلجوقی در تاریخ ۱۳ مهر ۱۳۶۵ در درگیری با عوامل گروهک تروریستی کومله در سقز بر اثر اصابت گلوله به گردنش به شهادت رسید.

آنچه در ادامه می‌خوانید شرحی است بر گفت‌وگوی بنیاد هابیلیان با «تیمور سلجوقی» پدر شهید افراسیاب سلجوقی:

ما عشایر بودیم. در روستای خبر زندگی می‌کردیم و هفت فرزند داشتیم. او مقطع دبستان را در روستا درس خواند، سپس به دلیل کمبود امکانات برای ادامه تحصیل در بافت برایش خانه اجاره کردیم. مقطع دبستان و راهنمایی را در مدرسه شهید مصطفی خمینی درس خواند. آخر هر هفته به خانه می‌آمد و در کار‌ها به من کمک می‌کرد. افراسیاب مهربان بود. همیشه نماز را اول وقت می‌خواند. اهل تجمل و دنیاپرستی نبود. با اینکه سن کمی داشت، همیشه به من می‌گفت: «پدر این دنیا عروسک خیمه‌شب‌بازی است. باید فکر توشه آخرت باشیم.» انقلاب که شد افراسیاب هم شروع به فعالیت‌های انقلابی کرد. یک گروه ۵۰ نفره تشکیل داده بود و اعلامیه‌های امام‌خمینی (ره) را پخش می‌کردند. شب‌ها به من می‌گفت: «پدر من می‌روم با دوستانم درس بخوانم؛ اما برای شعارنویسی علیه رژیم شاه می‌رفت. می‌گفت: «شاه با ظلمش مردم را بیچاره کرده است. هر چه امام‌خمینی (ره) می‌گوید درست است. باید دنباله‌رو امام باشیم. خاطرم است، سال سوم متوسطه، فصل امتحانات بود، به او گفتم اول دیپلم بگیر، بعد هر فعالیتی که خواستی انجام بده.» به من می‌گفت: «چشم.»، اما می‌دانستم که شب و روز در حال انجام فعالیت انقلابی است، تا اینکه یک روز او را در کمیته دیدم، با مسئول کمیته بحثم شد. گفتم شما باید اجازه بدید افراسیاب دیپلم بگیرد. افراسیاب هم چند روزی آمد و در خانه ماند، تا اینکه به من گفت: «برای امتحان آخرم به بافت می‌روم.» پنج روز بعد نامه‌اش به دستم رسید که نوشته بود، من به خدمت سربازی رفتم. نگران نباشید.

وقتی به بافت رفت، متوجه شد که در ژاندارمری، یک گروه سرباز برای اعزام به خدمت بالای وانت هستند. بلافاصله سوار شد و خودش را در بین جمعیت مخفی کرد. وقتی فرمانده سرشماری کرده بود، متوجه افراسیاب شده بود. سعی کرده بود او را پیاده کند که افراسیاب میله کنار وانت را گرفت و با گریه و التماس از آن‌ها خواسته بود، او را نیز به سربازی بفرستند. فرمانده ناچار برایش پرونده تشکیل داد و او را به خدمت سربازی فرستاد.

افراسیاب دوره آموزشی را در مشهد گذراند. برای ادامه خدمت، داوطلبانه به کردستان رفت. برای ما از مشهد نامه نوشت و به ما گفت که به کردستان می‌رود. تنها چهار روز در کردستان بود که در درگیری با عوامل گروهک تروریستی کومله به شهادت رسید. از خدا می‌خواهم که فرزندم را جزو یاران امام‌علی (ع) قبول کند. افتخار می‌کنم پسرم را در راه دین دادم.

خبر شهادت
پسر عمویم که در مردستان سرباز بود، سیاه‌پوش به خانه ما آمد. از او حال افراسیاب را پرسیدم. گفت: «نگران نباشید حالش خوب است.» فردای آن روز تعدادی از مسئولان شهرستان به خانه ما آمدند و خبر شهادت افراسیاب را به من و مادرش دادند. من شوکه شده بودم، زبانم بند آمده بود و هیچ چیز نمی‌گفتم تا اینکه جنازه پسرم را دیدم. سه روز بعد از شهادت جنازه‌اش به ما رسید.

مراسم تشییع با استقبال مردم در کرمان، شهرستان بافت، روستای خبر برگزار شد و پسرم در گلزار شهدای روستای خبر به خاک سپرده شد.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *