نوجوان ۱۵ ساله‌ام زیر شکنجه کومله جان داد، ولی رمز بی‌سیم را نگفت

8:30 - 26 مرداد 1397
کد خبر: ۴۴۴۳۴۹
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
چون بی‌سیم‌چی بود و رمز را می‌دانست، او را اسیر کردند تا رمز را بفهمند؛ اما او رمز را قورت داد تا مبادا کومله از آن باخبر شود.

نوجوان ۱۵ ساله‌ام زیر شکنجه کومله جان داد، ولی رمز بیسیم را نگفتبه گزارش خبرنگار گروه سیاسی ، در هفته‌های اخیر عناصر ضدانقلاب و معاندین با همراهی برخی مزدوران داخلی‌شان در فضای مجازی، پروژه تطهیر و مظلوم جلوه دادن، یک عنصر تروریستی به نام «رامین حسین‌پناهی» عضو گروهک تروریستی و تجزیه‌طلب کومله را کلید زده‌اند.

نام «کومله» را باید مترادف با «داعش» دانست؛ گروهکی تجزیه‌طلب و ضدایرانی که اعضایش در آدم‌کشی و جنایتکاری چیزی کمتر از داعشی‌ها نداشته و ندارند. اعضای این گروهک در مقطعی بویژه در دهه ۶۰ وحشیانه‌ترین جنایات را علیه مردم شمالغرب کشور مرتکب می‌شدند؛ از سربریدن تا شمع آجین کردن و سوزاندن.

بیشتر بخوانید:
تصاویر اقدامات همکاران تروریست رامین حسین‌پناهی/ کومله یعنی با موزائیک سر بریدن!
کومله با بی‌رحمی قلب و کلیه جوان ۱۸ ساله را شکافت
شهادت ۲ کودک خردسال در سنندج بر اثر اصابت ترکش خمپاره اعضای کومله

نگاهی گذرا به جنایت‌ها و شرارت‌های گروهک تروریستی و تجزیه‌طلب کومله، عمق دشمنی سرکردگان و عناصر این گروهک با مردم ایران و مردم انقلابی کردستان را عیان می‌کند. در ذیل به گوشه‌ای از جنایت کومله‌ای‌ها یعنی همکاران رامین حسین‌پناهی اشاره شده است.

نوجوان ۱۵ ساله‌ام زیر شکنجه کومله جان داد، ولی رمز بیسیم را نگفت
شهید غلامرضا بشتام ۳ بهمن ۱۳۴۷ در مشهد متولد شد. پدرش کشاورز و مادرش خانه‌دار بود. سال اول راهنمایی بود که سن خود را در شناسنامه تغییر داد و عازم جبهه کردستان شد. در آنجا به عنوان بیسیم‌چی خدمت می‌کرد، فقط چند ماه از رفتنش گذشته بود که توسط گروهک تروریستی کومله به اسارت گرفته شد و در تاریخ ۲۱ دی ۱۳۶۲ به شهادت رسید.

آنچه در ادامه می‌خوانید، شرحی است بر گفت‌وگوی بنیاد هابیلیان با مادر شهید غلامرضا بشتام:

«غلامرضا بچه دومم بود. پسر مظلوم و مودبی بود و با همه رفتار بسیار خوبی داشت. محال بود به غلامرضا چیزی بگویم و او پشت گوش بیندازد. مقطع ابتدایی را در روستا به اتمام رساند؛ چون در روستای ما مدرسه راهنمایی وجود نداشت، برای ادامه تحصیل به مشهد رفت و در نهایت تا سال اول راهنمایی درس خواند. از دوران کودکی در روستا کنار پدرش کشاورزی می‌کرد. نماز خواندن را از پدرش یاد گرفت و هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که شروع به نماز خواندن کرد. جالب بود که از همان زمان تمام نمازهایش را اول وقت می‌خواند و مسجد می‌رفت. من و همسرم انقلابی بودیم و در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردیم، غلامرضا را هم با خود می‌بردیم و او اینگونه با انقلاب آشنا و به فعالیت‌های انقلابی علاقه‌مند شد. پس از انقلاب بیشتر وقتش را در کمیته می‌گذراند. هر کاری از دستش بر می‌آمد، برای مردم روستا انجام می‌داد. گاهی برایشان هیزوم جمع می‌کرد و گاهی در کار‌های کشاورزی همراهی‌شان می‌کرد. اگر چیزی ناراحتش می‌کرد، آرام برخورد می‌کرد و سعه‌صدر خوبی داشت. اهل شوخی و خنده بود. زمانی که جنگ شروع شد، آرام و قرار نداشت. به سن قانونی نرسیده بود، شناسنامه‌اش را دست‌کاری کرد و سن خود را یک سال تغییر داد. من با رفتن او مخالف بودم، عصای دستم بود. سه بچه کوچک داشتم که در نگهداری از آن‌ها کمکم می‌کرد. بلاخره با اصرار، رضایت من را جلب کرد.

آخرین باری که به مرخصی آمد، چند روزی پیش ما بود، سپس گفت که خواب دیده‌ام و باید به منطقه بروم. گفتم هنوز چند روزی از زمان مرخصی‌ات مانده، بمان. گفت: «مادر نمی‌توانم. باید بروم.» پدرش گفت: «اگر خواب دیده است، حرفی نمی‌ماند. باید برود.» هر وقت، هر کسی به او می‌گفت: «سن تو کم است، به جبهه نرو.» در جواب می‌گفت: «مگر خون من از خون رجائی و باهنر رنگین‌تر است؟»

بیست‌ویکم دی ۱۳۶۲ بود که به کمین عناصر گروهک تروریستی کومله برخورد کرد؛ چون بیسیم‌چی بود و رمز را می‌دانست، او را اسیر کردند تا رمز را بفهمند؛ اما او رمز را قورت داد تا مبادا کومله از آن باخبر شود. در نهایت با شکنجه‌های وحشیانه کومله به شهادت رسید.

همان شبی که به شهادت رسید، پدرش خواب شهادتش را دید. آن روز من خیلی نگران بودم. خانه مادرم بودم که در زدند و گفتند: «غلامرضا بشتام در کردستان به شهادت رسیده است.» بعد از شهادت غلامرضا زندگی برایم خیلی سخت بود، شبانه‌روز گریه می‌کردم. پسر بزرگم بود و وابستگی زیادی به یکدیگر داشتیم. خدا عذابشان را زیاد کند، چطور توانستند پسر ۱۵ ساله‌ام را به شهادت برسانند؟»
 


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *