این جوان من و شما رو می‌ذاره روی کولش و می‌ره بالای بازی دراز و برمی‌گرده

3:30 - 07 مرداد 1397
کد خبر: ۴۳۹۷۶۰
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
سرهنگ، این جوان من و شما رو می‌ذاره روی کولش و می‌ره بالای بازی دراز و برمی گرده! از زمانی که درگیلان غرب هستیم، برنامه ورزش تابستانی راه انداخته و من هم سعی می‌کنم توی برنامه‌های ورزشی این جوان شرکت کنم. خیلی کارش درسته.

این جوان من و شما رو می‌ذاره روی کولش و می‌ره بالای بازی دراز و برمی‌گردهبه گزارش گروه سیاسی ، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است.   بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم ۲» گردآوری شده است، منتشر می‌کند.

شیاکوه

سال ۱۳۶۰ را در یگان تکاور ارتش مشغول بودم. بنده مسئولیت تامین مهمات تیپ ۵۸ ذوالفقار ارتش را بر عهده داشتم. تیپ تکامور ذوالفقار، یکی از یگان‌های نمونه و عملیاتی ارتش بود. این یگان شهدای بسیاری تقدیم کرد.

رزمندگان این تیپ روحیه بسیجی داشتند و دربیشتر عملیات‌ها دوشادوش رزمندگان سپاه و بسیج حضور داشتند. در بسیجی بودن این یگان همین بس که در زمان اعزام نیرو‌های ایرانی به سوریه و لبنان، سه گردان از سپاه محمد رسول‌الله (ص) و سه گردان از ارتش انتخاب شد که گردان‌های ارتش، همگی از تیپ ۵۸ تکاور ذوالفقار بودند.

اما اینکه چرا فرماندهان و رزمندگان این تیپ، خصوصا در سال‌های ابتدای جنگ شجاعت داشتند به عوامل مختلف برمی‌گشت، شاید یکی از این عوامل، همراهی دلاوری به نام ابراهیم هادی با رزمندگان این تیپ در عملیات‌ها بود!

در سال ۱۳۶۰ به‌خاطر مسئولیتی که داشتم، هر روز بین شهر‌های گیلان غرب و اسلام‌آباد و ... در تردد بودم. یگان ذوالفقار در گیلان غرب مستقر بود. من خاطرات آن روز‌های خودم را در همان ایام مکتوب کرده‌ام. برای همین با دقت بیان می‌کنم. درست درروز اول مهر ۱۳۶۰، وقتی از شهر گیلان غرب بیرون آمدم، در جایی که معروف بود به چشمه سراب، جمعیت نسبتا زیادی را دیدم که تجمع کرده‌اند!

پیاده شدم و به سمت آن جمع رفتم. چشمه سراب محلی بود که رزمندگان برای شنا و آب‌تنی به آنجا می‌رفتند. جلو که رفتم متوجه شدم گروهی مشغول ورزش باستانی هستند و بقیه در حال تماشای آنها.

یک جوان خوش‌سیما در کنار گود مشغول ضرب گرفتن بود و با صدای رسایش، اشعار زیبایی می‌خواند. همه جمع شده بودند و از ورزش کردن آن‌ها لذت می‌بردند.

به یک نفر از دوستانم گفتم: این جوان کیه، چه صدای قشنگی داره؟ با تعجب گفت: نمی‌شناسیش؟ این ابراهیم هادی، بچه تهران و دلاور منطقه غرب کشوره.

اولین برخورد من با ابراهیم بعد از سال‌ها هنوز در ذهن من مانده. بعد از آن، خیلی دوست دشتم بار دیگر او را ببینم. چند روز بعد برای کاری به مقر بچه‌های سپاه در گیلان غرب رفتم و گفتم: می‌تونم آقای ابراهیم هادی را ببینم. بچه‌های سپاه من را می‌شناختند. گفتند: با نیرو‌های گروه چریکی اندرزگو رفتند سمت بازی دراز. احتمال داره عملیات نفوذی انجام بدهند.

من که عجیب مشتاق دیدن این جوان شده بودم، رفتم به سمت بازی دراز.

در جایی به نام چم امام حسن (ع) متوجه حضور نیرو‌های سپاه شدم. توقف کردم و جلو رفتم. اولین کسی که از میان آن جمع به سمت من آمد خود ابراهیم بود. با همان چهره نورانی.

سلام و احوال‌پرسی کرد و من را در آغوش گرفت. گویی سال‌هاست من را می‌شناسد! بعد از کمی حال و احوال گفتم: قصد من این بود که شما را زیارت کنم. اگر کاری از دست من برمی‌آید در خدمتم.

بعد از‌ آن چندین بار دیگر در گیلان غرب او را دیدم. هربار به گرمی ا. من استقبال می‌کرد و حسابی تحویل می‌گرفت. تا اینکه خبر رسید عملیات مطلع‌الفجر درراه است. دیگر خواب خوراک نداشتم. سنگر‌ها و انبار‌های مهمات را باید به خط عملیات نزدیک می‌کردیم. هر روز در مسیر خط مقدم بودم و هر روز دوست عزیزم را ملاقات می‌کردم.

عملیات مطلع‌الفجر در ۲۰ آذر آغاز شد و در طی دو روز، به بیشتر اهداف خود دست یافت، دشمن از شهر‌های مرزی دور شد و مناطق زیادی از کشور اسلامی ما آزاد شد.

ما فقط در منطقه بازی دراز و شیاکوه، به تمام اهداف خود نرسیدیم. بازی دراز بحث مفصلی دارد، اما شیاکوه ارتفاعاتی است نزدیک گیلان غرب که از بلندترین قله آن، کل منطقه در دید است.

شیاکوه برای عراق اهمیت ویژه‌ای داشت، لذا در طی عملیات، بیشترین مقاومت را در شیاکوه شاهد بودیم.

نیرو‌های زبده سپاهو فرماندهانی مثل جمال تاجیک در این منطقه به شهادت رسیدند، اما شیاکوه کامل فتح نشد. نیمی از ارتفاع در دست ما و قله ۸ و دامنه غربی شیاکوه در دست دشمن باقی ماند. بعد از عملیات، گردان‌های سوم و چهارم تیپ ذوالفقار درشیاکوه و اطراف آن مستقر شدند.

پانزده بهمن بود که دو گردان از نیرو‌های شیراز، با بچه‌های ذوالفقار جابجا شدند. گردان‌های سه و چهار شبانه به عقب آمدند و آماده مرخصی شدند. همان شب، نیرو‌های دشمن که متوجه جابجایی نیرو‌های ما شدند، به خط ما حمله کده و تا صبح آتش ریختند.

صبح بود که تعدادی از فرماندهان و سربازان آن دو گردان به عقب آمدند. من که هنوز در منطقه بودم، پرسیدم چه خبر شده؟ گفتند: شیاکوه سقوط کرد. تمام نیرو‌های ما از بین رفتند و ... با فرماندهان آن‌ها به سمت مقر تیپ ذوالفقار رفتیم. آن‌ها برای سرهنگ علی‌یاری، فرمانده تیپ توضیح دادند که هنوز ما در خط و سنگر‌ها مستقر نشده بودیم که مورد حمله قرار گرفتیم و ...

از چادر فرمانده تیپ بیرون آمدم، دراین فکر بودم که برای آزادی شیاکوه چه خون‌ها ریخته شد و حالا چقدرراحت ...
خوب یادم هست سرگرد جعفری فرمانده گردان چهارم چقدر ناراحت بود. می‌گفت:‌ای کاش جابجا نمی‌شدیم.
سرگرد تخمه‌چی فرمانده گردان سوم نیز آنجا ایستاده بود و نمی‌دانست باید چه بکند.

از دور دو دستگاه موتورسیکلت به سمت ما آمد. با دیدن اولین راننده خوشحال شدم و جلو رفتم. خودش بود. دوست صمیمی من ابراهیم.

چهار نفر از موتور‌ها پیاده شدند و به سمت چادر فرماندهی تیپ آمدند. ابراهیم با اینکه خیلی عصبانی بود، اما با لبخندی بر لب با من دست و روبوسی کرد. بعد پرسید: سرهنگ هست؟ گفتم: بله بفرمایید.

چهار نفر وارد شدند و سه نفری که همراه ابراهیم بودند شروع به صحبت کردند. آن‌ها دلایلی آوردند که همین امشب باید به شیاکوه حمله کنیم. اگر این کار را نکنیم درروز‌های آینده، دشمن با ایجاد موانع، اجازه عملیات را به ما نمی‌دهد. سرهنگ گفت: این در محدوده اختیارات من نیست. باید ...

ابراهیم حرفش را قطع کرد و گفت: سرهنگ، اگر شما نمی‌توانید ما اقدام کنیم.  سرهنگ علیاری نگاهی به چهره ابراهیم کرد و گفت: نه عزیزم، ما در کنار شما هستیم، اما اجازه بدهید درست تصمیم بگیریم. من تا یک ساعت دیگر به شما خبر می‌دهم.

ابراهیم و دوستانش در محوطه قرارگاه تیپ در زیر درختی نشستند تا سرهنگ به آن‌ها خبر دهد. من هم به سراغ آن‌ها رفتم و کمی صحبت کردیم. حدس می‌زدم افرادی که همراه او آمده‌اند از فرماندهان سپاه باشند، چون اطلاعات خوبی از منطقه داشتند.

ابراهیم آن‌ها را به من معرفی کرد. جوانی که همراه ابراهیم روی موتور بود، مهندس محمود شهبازی فرمانده سپاه همدان بود. آن یکی محسن وزوایی و دیگری علی موحد دانش بود.

ساعتی بعد به سراغ سرهنگ رفتم تا خبر بگیرم. سرهنگ علیاری پرسید: این جوان که گفت: ما خودمان اقدام می‌کنیم را می‌شناسی؟

قبل از اینکه من حرفی بزنم سرگرد تخمه‌چی گفت: من کامل می‌شناسمش، او معروف شده به «یل بازی دراز».

بعد ادامه داد: سرهنگ، این جوان من و شما رو می‌ذاره روی کولش و می‌ره بالای بازی دراز و برمی گرده! از زمانی که درگیلان غرب هستیم، برنامه ورزش تابستانی راه انداخته و من هم سعی می‌کنم توی برنامه‌های ورزشی این جوان شرکت کنم. خیلی کارش درسته.

سرهنگ سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: مرخصی نیرو‌ها رو لغو کنید. امشب عملیات داریم.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *