فکر می‌کردم خودم ابراهیم را کشف کردم ولی دیدم همه او را می‌شناسند

3:30 - 04 مرداد 1397
کد خبر: ۴۳۸۶۹۱
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
وارد مسجد که شدیم، به خیال خودم یک نفر را جذب کردم، اما یک دفعه دیدم همه جلو می‌آیند و با این دوست من روبوسی می‌کنند و از جبهه خبر می‌گیرند.

فکر می‌کردم خودم ابراهیم را کشف کردم ولی دیدم همه او را می‌شناسندبه گزارش گروه سیاسی ، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است. بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم ۲» گردآوری شده است، منتشر می‌کند.

قدرت جاذبه

اوایل دوران جنگ بود. من در بسیج مسجد محمدی در اتوبان شهید محلاتی حضور داشتم، منزل ما هم تقریبا پشت مسجد در کوچه موافق بود. یک خانواده جدید به محل ما آمدند. چند روز بعد یک جوان با ریش بسیار بلند و لباس‌های رزمندگان را دیدم که به داخل آن خانه رفت. اول احساس کردم آها بلوچ هستند!! چون ریش بسیار بلندی داشت. برای همین از آمدن آنها به مقابل منزلمان خوشحال نشدم. من خبر نداشتم که او از سردارن جبهه است. روز بعد، به محض اینکه از خانه خارج شد به من سلام کرد. من هم جواب دادم. اما کمی خجالت کشیدم. او از من بزرگتر بود.

من با برخی رفقا، آخر شب سر کوچه جمع می‌شدیم و صحبت می‌کردیم. این جوان هر وقت رد می‌شد با لبخندی بر لب به ما سلام می‌کرد.

نمی‌دانستم کیست. هیچ اطلاعاتی از او نداشتم. من فقط فهمیده بودم که اهل جبهه و جنگ است. به مسئول بسیج مسجد محمدی گفتم: یه جوان اومده تو محل ما که فکر کنم بلوچ باشه، چون ریش بلندی داره، می‌خوام جذبش کنم و بیارمش مسجد. آدم خوبیه. گفت: باشه، بیارش.

روز بعد که به ما سلام کرد، وارد جمع ما شد. کمی گفت و خندید. من گفتم: ما برای نماز می‌رویم مسجد محمد، شما تشریف می‌آورید؟ گفت: «چشم». و بعد با هم رفتیم سمت مسجد. خوشحال بودم که یک نفر را به سوی مسجد و بسیج جذب کردم! توی راه، برخی از جوان‌های محل با تعجب به ما نگاه می‌کردند. من دیدم که حتی برخی از‌ آدم‌ها، دوست جدید من را به خاطر تیپ و ظاهرش مسخره می‌کردند. وارد مسجد که شدیم، به خیال خودم یک نفر را جذب کردم، اما یک دفعه دیدم همه جلو می‌آیند و با این دوست من روبوسی می‌کنند و از جبهه خبر می‌گیرند.

مسئول بسیج هم تا او را دید جلو آمد و گفت: به به، آقا ابرام، خوش اومدی. هیچی برای گفتن نداشتم. ظاهرا فقط من او را نمی‌شناختم!

از آن روز پای ابراهیم هادی نیز به مسجد محمدی باز شد و رفاقت ما بیشتر. بچه‌های بسیج مسجد، همگی از او جوانتر بودند. ابراهیم به نوعی حکم بزرگتر را برای آنها داشت، تا می‌توانست برای بچه‌های مسجدی کار می‌کرد. شب‌های جمعه تا صبح با رفقای مسجدی بود. بعد آنها را تشویق به نماز جماعت صبح می‌کرد. به محض اینکه نماز تمام می‌شد، با یک قابلمه پر از حلیم به جمع رفقای بسیجی می‌امد. او چیزی برای خودش نداشت. نه یک موتور، نه یک ماشین، اما هرچه داشت در طبق اخلاص قرار می‌داد و برای دیگران خرج می‌کرد. یک ماشین فولکس واگن، برای رفیق آقا ابراهیم بود. ماشین را برخی شب‌های جمعه به مسجد می‌آورد و رفقا را سوار می‌کردو عازم زیارت شاه‌عبدالعظیم یا بهشت زهرا می‌شدیم.

کم‌کم نام ابراهیم در محل ما بر سر زبان‌ها افتاد. همان جوان هایی که سر کوچه علاف بودند و روز اول، ابراهیم را به خاطر ریش‌ بلندش مسخره می‌کردند، یکی یکی جذب ابراهیم شدند. اصلا قدرت جاذبه او عجیب بود. همیشه با لبخند، در سلام کردن پیش‌قدم می‌شد.

با هیچ‌کس حتی آدم‌های منحرف، تند برخورد نمی‌کرد. هرکسی را به یک روش جذب می‌کرد. بیشتر این جوان‌های سر کوچه‌نشین، از طریق ورزش جذب او شدند.

در زورخانه فهمیدم که ابراهیم، قهرمان کشتی هم بوده. او هیچ چیزی از خودش نمی‌گفت، و این جاذبه شخصیتی او را بیشتر می‌کرد.

کار به جایی رسید که شب‌ها، حدود بیست نفر سر کوچه جمع می‌شدیم و ابراهیم برای ما حرف می‌زد. تا وقتی بود، جمع ما را جمع می‌کرد و حرف‌های زیبا برای ما می‌گفت. وقتی هم نبود، در جمع ما حرف از او بود. ابراهیم در فتح‌المبین مجروح شد.

چند ماهی در تهران بود تا زخم پایش بهتر شود. در همان دوران نقاهت، غیرمستقیم بسیاری از جوان‌های محل ما را هدایت کرد. به‌طوریکه بعد از سه‌ماه، وقتی که می‌خواست به جبهه برگردد، تعدادی از همان کسانی که هیچ ارتباطی با انقلاب و اسلام نداشتند را با خودش برد! از میان آنها افرادی تربیت کرد که فرمانده گردان و مسئول اطلاعات و ... شدند.

سال‌ها از دوران کوتاه رفاقت من با ابراهیم گذشته، من هرچقدر آن دوران را بررسی می‌کنم، در شخصیت او یک الگوی کامل اخلاق عملی اسلام را می‌بینم. او تمام کارها و رفتارش برای ما درس بود.

ما یک کلاس کامل اخلاق اسلامی در رفتار او مشاهده می‌کردیم. اگر کسی به دنبال الگوی مناسب، برای رسیدن به معنویات بود، باید رفتار و اخلاق ابراهیم را سرمشق خود قرار می‌داد.

برای این موضوع دو مثال می‌زنم: یکی از مساحد محل ما امام جماعتی داشت که بسیار مومن و در عین حال مخالف انقلاب بود!

این پیرمرد مومن،‌کاری به کار انقلاب نداشت. فقط دنبال نماز بود. برای همین مسجد ایشان، پاتوق نیروهای مخالف انقلاب در سطح محل شد! به صورتی که اگر کسی به آن مسجد می‌رفت، می‌گفتندک فلانی هم رفته قاطی مخالفین انقلاب! من مشاهده کردم که ابراهیم، در همان مدت مرخصی، مدتی به آن مسجد رفت! خصوصا برای نماز صبح با امام جماعت آنجا گرم گرفته بود و مرتب با هم صحبت می‌کردند.

وقتی در مسجد محمدی این حرف را زدم برخی بچه‌های بسیج گفتند: ابراهیم رفته مسجد ضد انقلاب‌ها؟

مدتی از رفت و آمد ابراهیم گذشت. خبر رسید که از سوی امام جماعت همان مسجد، تقاضای تشکیل بسیج شده.
چند روز بعد امام جماعت آن مسجد در منزل چند خانواده شهید، حضور پیدا کرد و رفته رفته به یکی از انقلابی‌ترین روحانیون محل تبدیل شد.

ابراهیم حرفی نمی‌زد، ولی من شک نداشتم اینها ثمره تلاش خالصانه اوست. بسیج آن مسجد بسیار فعال و قوی تشکیل شد و در طول جنگ، بیش از سی شهید تقدیم کرد. تا پایان جنگ نیز، پشتیان واقعی بسیجیان آن مسجد، امام جماعت انها بود.

یکی دیگر از نمونه‌های اخلاق اسلامی ابراهیم، جذب یکی از افراد محل بود. ما در محل خودمان یک خانواده داشتیم که شدیدا ضدانقلاب و دوستدار شاه بودند.

پدر خانواده کامیون داشت و بدنش پر از خالکوبی تصوی شاه و تاج و ... بود. پسرانش از پدر بدتر بودند. همگی لات و چاقوکش و ...

یکی از پسرهای او بیش از بقیه به دنبال خلاف بود. او سربازی رفت و در زمان آزادی خرمشهر، کارت پایان خدمت گرفت.

او بدتر از بقیه، بچه‌های مسجدی را مسخره می‌کرد. دائم دنبال اذیتی کردن مردم و عاشق لات‌بازی بود. آنها که آن دوران را درک کرده‌اند، بهتر حرف من را می‌فهمند. من نفهمیدم که چطور این آدم ... صید ابراهیم شد! ما یک دفعه دیدیم که همین جوان، آمد سر کوچه و گفت: بچه‌ها، این رفیق ما آقا ابرام رو ندیدید؟ با تعجب گفتم: رفیق شما؟
گفت:‌قراره با هم بریم ورزش. منتظرش بودم، دیر کرده.

با خودم گفتم: اینکه گنده لات خیابان مینا به حساب می‌آمد، جذب ابراهیم شد. اگه ابراهیم یک سال دیگه بمونه و جبهه نره دیگه هیچ خلافکاری تو محل ما پیدا نمیشه. همین شخص، چند وقت بعد با ابراهیم به مسجد آمد.

اوایل خیلی نماز بلد نبود اما به مرور، مدتی بعد در جبهه او را دیدم. ابراهیم هرکسی را به واحد اطلاعات نمی‌برد. اما او را همراه خودش به واحد اطلاعات آورد. او به خاطر همین روحیه خاصی که داشت، از توانایی خود در اطلاعات عملیات استفاده می‌کرد. کار به جایی رسید که بچه‌های اطلاعات از او به‌عنوان شجاع‌ترین نیروی واحد خودشان یاد می‌کردند.

سال‌ها بعد از شهادت ابراهیم، یکی از رفقایم را در واحد اطلاعات عملیات دیدم. سراغ همان شخص را گرفتم، اما از گذشته‌اش چیزی نگفتم.

دوستم گفت: حاج فلانی را می‌گویی؟ در واحد اطلاعات، یکی از ستون‌های اصلی همین شخصی است که می‌گویی. اصلا وقتی با او به شناسایی بروی، آرامش خاطر داری. چون هم به کارش وارد است و هم بسیار فرد مومنی است. با خودم گفتم: آفرین بر ابراهیم، از گنده‌ لات‌های محل،‌چه انسان‌هایی تربیت کرد.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *