من رو بزنید، اما با محمد کاری نداشته باشید

3:30 - 21 تير 1397
کد خبر: ۴۳۴۹۵۹
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
همین که می‌خواستیم وارد زورخانه شویم، با صدای فریاد ابراهیم مواجه شدیم! او داد می‌زد: «من رو بزنید، اما با محمد کاری نداشته باشید. او مهمان ماست

من رو بزنید، اما با محمد کاری نداشته باشیدبه گزارش گروه سیاسی ، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است. بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم ۲» گردآوری شده است، منتشر می‌کند.

جهالت و هدایت

ابراهیم برای برخی رفقایش خیلی دل می‌سوزاند و تلاش می‌کرد. برای آنها که در تفکرات دوران جهالت طاغوتی غرق بودند. اما برخی تعصبات قومی و محله‌ای در برخی جوان‌های بی‌سواد و ورزشکار محل، باعث شده بود که متأسفانه دعوا و چاقوکشی در جوان‌ها زیاد دیده شود.

ابراهیم رفیقی داشت به نام محمد، فرهنگ و خانواده او با اهالی محل ما تناسبی نداشت، اما چندین بار با ابراهیم تمرین کرده و حتی به زورخانه حاج حسن آمده بود. او کشتی‌گیر موفقی در باشگاه ابومسلم بود. او ابراهیم را دوست داشت، مثل دیگر کسانی که با یک برخورد با او دوست می‌شدند.

محمد در مسابقات قهرمانی خوش درخشید و مسافر مسابقات جهانی کانادا شد. قبل از عزیمت، به دعوت ابراهیم به زورخانه حاج حسن آمد. ساعتی بعد از تمرین، من و علی نصرالله راهی زورخانه شدیم. همین که می‌خواستیم وارد شویم، با صدای فریاد ابراهیم مواجه شدیم! او داد می‌زد: «من رو بزنید، اما با محمد کاری نداشته باشید. او مهمان ماست و ...»

همین که وارد شدیم، دیدیم سه نفر از همین جماعت جاهل، چاقو به دست منتظر فرصت حمله هستند!
محمد هم پشت ابراهیم پناه گرفته بود. ابراهیم هم داد می‌زد و ...
من تا وارد شدم یکی از آنها را گرفتم و چاقو را از دستش خارج کردم. علی نصرالله هم به همین صورت و نفر آخر هم با حمله ابراه8یم روی زمین افتاد. انها بعد از کتک خوردن فرار کردند. محمد از ابراهیم خداحافظی کرد و رفت. این محمد آن سال قهرمان مسابقات جهانی شد. بعدها پله‌های پیشرفت را یکی پس از دیگری طی کرد تا اینکه در سال‌های اخیر، کسوت سرمربی تیم ملی کشتی فرنگی را عهده‌دار شد. او محمد بنا، یکی از قهرمانان ملی ما شد.

سراغش را از برخی دوستان گرفتم. می‌خواستم خودش را ببینم و از حرف‌هایی که پشت سرش بود مطمئن شوم.
در مسجد او را دیدم. سلام و احوالپرسی کردیم و با تعجب گفتم: شما آقای ..... هستید؟ با تکان دادن سر تأیید کرد و گفت: بفرمایید.
کمی مکث کردم و خوب چهره‌اش را برانداز کردم. گرد پیری بر سر و صورتش نشسته بود. اما هم سن و سال ابراهیم به حساب می‌آمد. اخلاق و رفتارش با توصیفاتی که شنیده بودم جور در نمی‌آمد!
شنیده بودم که ابراهیم هادی بارها به خاطر او سند گذاشته بود تا از زندان آزاد شود. شنیده بودم که از افراد چاقوکش و ... بوده و ابراهیم را با کارهایش بسیار اذیت کرده، اما حالا...
این بنده خدا چندین سال است که نماز اول وقت و جماعتش ترک نمی‌شود. ایشان حتی نماز صبح خودش را در مسجد و به جماعت می‌خواند.

از لحاظ شغلی هم باشگاه ورزشی دارد و برای ورزش جوانان محل خیلی زحمت کشیده. او از افراد هیئتی و مذهبی محل است و مورد اعتماد بسیاری از اهالی است. لذا نمی‌دانستم که بحث با ایشان را از کجا آغاز کنم.
گفتم: می‌خواهم در مورد ابراهیم هادی با هم صحبت کنیم.
نفس عمیقی کشید و گفت: ابراهیم... نمی‌دانید چطور ورزشکاری بود. توف فن لنگ استاد بود و لنگه نداشت. یک بار توی مسابقات کلوپ صدری پنج مسابقه را پست سر هم با نتیجه بسیار بالا برنده شد، در حالیکه همه را فن لنگ شکست داد. حتی وقتی من برای مسابقات می‌رفتم، در کنار من حاضر می‌شد و مثل یک مربی به من راهنمایی می‌کرد. حرفش را قطع کردم و گفتم: من شنیده‌ام ابراهیم برای هدایت امثال شما خیلی زحمت کشید. خیلی وقت گذاشت و ...
لحن صحبتش تغییر کرد. لبخند تلخی زد و اشک در چشمانش جمع شد. مکثی کرد و گفت: خدا می‌داند که برای هدایت من و امثال من چقدر زحمت کشید. بعد ادامه داد: من بخاطر رفقای بدی که در اطرافم داشتم، همیشه دنبال چاقو و چاقوکشی بودم. البته شرایط آن روزگار اینطور بود من هم دست کمی از بقیه نداشتم.

بارها بخاطر چاقوکشی زندان رفتم و ابراهیم بخاطر من سند گذاشت تا آزاد شوم. چقدر او را اذیت کردم. بارها می‌شد که در گرما و سرما به جلوی منزل ما در محله دولاب می‌امد و با من حرف می‌زد و نصیحت می‌کرد. بیشترین حرف او هم در مورد دعوا نکردن و .... بود.
ما هم در اوج جوانی و جهالت بودیم و نمی‌فهمیدیم. اما ابراهیم اینقدر برای ما وقت گذاشت تا اینکه مسیر زندگی ما تغییر کرد.

روزهای انقلاب را فراموش نمی‌کنم. یک بار در زیر باران شدید آمده بود درب منزل ما، سر تا پایش خیس شد، چقدر با من حرف زد. اینکه چاقو را کنار بگذار، سعی کن با مردم با آرامی صحبت کنی و دعوا نکنی و ...
بیشترین نصیحت ابراهیم به ما این بود که یا به دنبال درس بروید،‌یا دنبال کار و زندگی.
من هم که اهل کار نبودم برای همین خودش دست به کار شد و در حوزه هنری که تازه آغاز به کار کرده بود، مرا مشغول کرد. خلاصه ابراهیم قبل از شهادت، ما را مشغول کار و کاسبی کرد و خودش رفت.
ابراهیم رفت و داغ او برای همیشه در دل ما ماند.
کمی مکث کرد. اشک‌هایش را پاک نمود و ادامه داد: ابراهیم را خدا فرستاد تا دست ما را بگیرد.من الان در خدمت یکی از پیشکسوتان و قهرمانان کشتی کار می‌کنم. به جوان‌تر‌ها اموزش می‌دهم اما در کنار کار، همیشه برای آنها ازا براهیم می‌گویم. اینکه در کنار کشتی چگونه به مردم خدمت کنید و سعی کنید مانند ابراهیم، بنده واقعی خدا باشید.

البته مثل من زیاد بودند، کسانی که ابراهیم برای آنها وقت گذاشت و نتیجه گرفت. حمدالله مرادی کسی بود که در 62 کیلوی کشتی آزاد حریف نداشت. در ایام انقلاب همه می‌گفتند که او را در تیم ملی خواهیم دید. اما او با ابراهیم رفیق شد. کشتی را کنار گذاشت و رفت جبهه و عاقبتش به شهادت ختم شد.

قاسم یکی دیگر از رفقای ما بود. او مثل من همیشه چاقو داشت و اهل دعوا بود. او هم صید ابراهیم شد. یعنی جاذبه و ایمان وجودی ابراهیم او را هم جذب کرد. او بهتر از من تغییر کرد. همراه ابراهیم به جبهه رفت و پله‌های صعود به سوی خدا را یکی پس از دیگری طی کرد. شنیدم که این اواخر فرمانده گردان شده بود که شهید شد.
خدا همه‌َشان را رحمت کند و مار هم به آنها ملحق کند. خدا از سر تقصیرات ما بگذرد.

ایشان این جملات را گفت و بلند شد. در حالی که حال منقلب و چشمانی بارانی داشت، خداحافظی کرد و رفت...



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *