یک کشیده محکم به ابراهیم زد و من را با خودش برد

3:30 - 06 تير 1397
کد خبر: ۴۲۹۹۸۷
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
استادکار من که از بستگان دور ما بود، یکباره با موتور جلوی ما آمد و با عصبانیت گفت: حالا جرأت کردی سرکار نیای و دنبال دوست و رفیق بری؟ بعد پیاده شد و جلوی ما آمد. او که ابراهیم را نمی‌شناخت، یکباره کشیده محکمی زد تو صورت ابراهیم! من هم با خودش برد توی محل کار و ...

یک کشیده محکم به ابراهیم زد و من را با خودش بردبه گزارش گروه سیاسی ، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است. بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم ۲» گردآوری شده است، منتشر می‌کند.

سیلی

اوایل دهه پنجاه و دوران نوجوانی ما بود. روز‌ها در چراغ‌سازی در حوالی مزار چهل‌تن کار می‌کردم. در اوقات بیکاری به‌خاطر دوست و رفیق‌ها به دنبال کفتربازی بودم. آن زمانی خیلی از هم سن و سال‌های ما یا به دنبال فساد و گناه و ... بودند. یا اینکه سرشان گرم کار بود.

من به خاطر برخی دوستانم، عصر‌ها به خیابان شهید عجب‌گل می‌آمدم.

آنجا در حین بازی با دوستان، با شخصی هم سن خودم برخورد کردم که روحیاتش با بقیه فرق داشت! مثل خود ما می‌گفت و می‌خندید. شوخی می‌کرد، اما اصلاً اهل گناه نبود. نامش ابراهیم هادی بود. از اینکه با او رفیق شدم خیلی خوشحال بودم. کشتی‌گیر بود و بدنی قوی داشت.

من در آن دوران رفقای زیادی داشتم که بعد‌ها به کاروان شهدا پیوستند. گذشته و اینده حداقل پنجاه شهید را دیدم، اما به هزاران دلیل می‌گویم که ابراهیم در بین تمام آن‌ها مثل ستاره می‌درخشید. به‌طور مثال می‌گویم: ما عصر جمعه دور هم جمع می‌شدیم و روی سکوی جلوی مدرسه، با هم گل یا پوچ بازی می‌کردیم. خیلی حال می‌داد. خیلی سرما گرم می‌شد. ابراهیم نیز ما را تشویق به بازی می‌کرد تا سراغ کار خلاف نرویم. گناه در وجود او راه نداشت. بعد موقع نماز که می‌شد مار به مسجد می‌کشاند. یادم هست از مجالس حاج آقای کافی در مهدیه تهران خیلی تعریف می‌کرد و می‌گفت: بیا صبح جمعه بریم دعای ندبه تو مهدیه. من هم می‌گفتم: بابا حال داری؟ ول کن.

حضور در کنار ابراهیم برای ما لذت‌بخش بود. می‌گفتیم و می‌خندیدیم. من وقتی آخر هفته مزد می‌گرفتم، همه رفقا را بستنی مهمان می‌کردم. ابراهیم عصبانی می‌شد و می‌گفت: «یه خورده تو کارهات برنامه‌ریزی کن. چرا یکدفعه تمام حقوق خودت رو از بین می‌بری؟ پس‌انداز داشته باش.» یک شب با هم آمدیم مسجد موسی‌ابن جعفر (ع) من به نمازخواندن ابراهیم نگاه می‌کردم. توی نماز چشمانش را بسته بود. بهش اعتراض کردم که این کار درست نیست. ابراهیم گفت: «اگه باعث بشه که توی نماز، توجه انسان بیشتر بشه اشکال نداره. من چشمانم رو می‌بندم، حواسم بیشتر هست.»

ابراهیم نه‌تن‌ها برای من، بلکه برای تمام بچه‌های محل از همان نوجوانی وقت گذاشت. خیلی از آن‌ها مسجدی و مؤمن شدند، البته آن‌ها هم که مسجدی نشدند، اهل کاسبی شدند و به دنبال خلاف نرفتند. همه این‌ها از برکات ابراهیم بود. باور کنید من دیده بودم که آدم‌های بزرگسال هم که در جمع ما قرار می‌گرفتند، به احترام شخصیت ابراهیم، حرف زشت نمی‌زدند.

اصلاً وجودش در همه جا ما را یاد خدا می‌انداخت. برای همین اعتقاد دارم که او یک مؤمن واقعی بود. چون در احادیث آمده: «مؤمن کسی است که دیدار او، شما را یاد خدا بیاندازد.» تمام رفتار و اخلاق او برای ما درس بود.

هیچ وقت در کارهایش از عدالت و حرف حق دور نمی‌شد. مثلاً یکی از همسایگان ما فرد شرور و اهل دعوا بود. او هم باشگاهی آقا ابراهیم بود. یک روز در باشگاه دعوا کرد و دندان یک نفر را شکست. او هم از همسایه ما شکایت کرد. توی دادگاه، من به شاکی گفتم رضایت بده. اما قبول نکرد. همسایه ما که متهم بود به من گفت: برو سریع ابرام هادی رو صدا کن. رفتم و هرطور شده ابراهیم را آوردم. شاکی و متهم هر دو به احترامش بلند شدند. شاکی که دندانش شکسته بود به قاضی گفت: اگر آقا ابراهیم بخواد من رضایت می‌دم. من نوکرشم. همسایه ما خوشحال شد و گفت: خداروشکر. ابرام جون بگو رضایت بده. اما ابراهیم خیلی جدی گفت: «نخیر، رضایت نده! این آقا باید بفهمه که برای هرچیزی دعوا بپا نکنه.»

همه به ابراهیم اصرار کردند، اما اجازه نداد. شاکی هم رفت و متهم را به زندان بردند. بعد از ۲۴ ساعت که همسایه ما زندان بود، ابراهیم گفت: «حالا برو رضایت بده. باید یه کم ادب می‌شد...».

اما ماجرایی که بعد از حدود ۴۰ سال، یاد آن دلم را می‌سوزاند و اشکم را جاری می‌کند ماجرای سیلی بود. یک روز صبح، حال رفتن به سرکار را نداشتم. آن روز به سراغ ابراهیم رفتم. شروع کردم باهاش صحبت کردن. همنشینی با او لذت‌بخش بود. نصیحت‌ها و سخنان او نمی‌دانید چقدر در انسان اثر می‌گذاشت. آدم را به زندگی و کار امیدوار می‌کرد. یک ساعتی گذشت. استادکار من که از بستگان دور ما بود، یکباره با موتور جلوی ما آمد و با عصبانیت گفت: حالا جرأت کردی سرکار نیای و دنبال دوست و رفیق بری؟ بعد پیاده شد و جلوی ما آمد. او که ابراهیم را نمی‌شناخت، یکباره کشیده محکمی زد تو صورت ابراهیم! من هم با خودش برد توی محل کار و ....

اما وقتی زد تو صورت ابراهیم، بند دل من پاره شد. استادکار من آدم بدی نبود، اما نمی‌دونست که ابراهیم چقدر دلسوزانه برای ما وقت می‌ذاره. ابراهیم با آن بدن قوی می‌تونست خیلی راحت جوابش رو بده و حالش رو بگیره، اما هیچ عکس‌العملی نشان نداد. تا چند سال بعد از آن ماجرا، بار‌ها ابراهیم را دیدم و صحبت کردیم و ...، اما هیچ وقت حرفی از آن روز نزد. همین باعث می‌شد که شرمندگی من بیشتر شود و بیشتر به راه او اعتقاد پیدا کنم.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *