شجاعت اصغر و ابراهیم و دستمال سرخ‌ها به ما روحیه می‌داد

3:30 - 29 خرداد 1397
کد خبر: ۴۲۸۱۱۲
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
وقتی شجاعت کسانی مثل اصغر و ابراهیم و دیگر سرداران گمنام دستمال سرخ‌ها را می‌دیدیم، ما هم روحیه پیدا می‌کردیم.

شجاعت اصغر و ابراهیم و دستمال سرخ‌ها به ما روحیه می‌دادبه گزارش گروه سیاسی ، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است. بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم ۲» گردآوری شده است، منتشر می‌کند.

دستمال سرخ‌ها

با ابراهیم در روز‌های انقلاب آشنا شدم. توی شاه عبدالعظیم. یک شب جمعه در حال پارک کردن موتور بودیم که سلام کرد. بعد هم احوالپرسی و پرسید: «بچه کدام محل هستی؟» گفتم:‌ نزدیک میدان خراسان. خیابان شاهین (شهید ارجمندی فعلی) بلافاصله جلو آمد و دست داد و گفت: پس بچه محل هستیم. ما هم نزدیک میدان خراسان زندگی می‌کنیم.

بعد از آن مرتب همدیگر را می‌دیدیم. ما به همین راحتی با هم رفیق شدیم. تا اینکه در تابستان ۱۳۵۸ همراه با یکی از دوستانم راهی کردستان شدم. من در شهر پاوه به نیرو‌های اصغر وصالی ملحق شدم. من کوچکترین عضو گروه آن‌ها بودم. اصغر، چون بچه محل ما بود مرا قبول کرد. او شنیده بود که من با وجود اینکه شانزده سال بیشتر ندارم، اما سابقه زندانی سیاسی در رژیم شاه را دارم، برای همین مرا عضو گروه چریکی خودش کرد.

اصغر وصالی از زندانیان قبل از انقلاب بود. حتی شنیدم که حکم اعدام برایش بریده بودند، اما خدا خواست که او زنده بماند. اصغر همراه با همسرش راهی غرب شده بود و در کردستان فعالیت می‌کرد. با شروع درگیری‌های پاوه، او خودش را به وسط معرکه رساند.

پاوه اوج مظلومیت و هنرنمایی اصغر و نیرو‌های گروهش بود. اصغر در یکی از شب‌هایی که در پاوه مستقر بودیم پارچه قرمزی را آورد و قطعه قطعه کرد. او گروه چریکی خودش را «دستمال سرخ‌ها» نام نهاد. می‌گفت: سرخی این پارچه، ما را به یاد خون سیدالشهداء (ع) می‌اندازند. از طرفی با این دستمال سرخ، آمادگی خود را برای شهادت اعلام می‌کنیم. اما در مورد گروه اصغر باید بگویم که کل نفرات گروه، حداکثر شصت نفر بود. از آن تعداد، بالای پنجاه نفر در همان سال‌ها به شهادت رسیدند و از گروه اصغر وصالی حداکثر ده نفر در قید حیات هستند.

درگیری‌های پاوه با پیام امام و حضور پرشور نیرو‌ها به پایان رسید. مأموریت بعدی ما شهرستان مهاباد بود. در سپاه مهاباد بود که یکباره ابراهیم هادی را دیدم می‌دانستم که معلم است، اما او هم بعد از پیام حضرت امام راهی کردستان شد. جلو رفتم و سلام و احوالپرسی کردم. همان موقع اصغر هم آمد. نمی‌دانستم او نیز ابراهیم را می‌شناسد. اصغر، ابراهیم را در آغوش گرفت. انگار دو دوست قدیمی همدیگر را دیده‌اند. بعد هم از ابراهیم خواست که به جمع دستمال سرخ‌ها ملحق شود. ابراهیم قبول کرد و همراه نیرو‌های اصغر از پادگان خارج شدیم.

می‌گفتند غائله را گروه‌های کرد جدایی‌طلب راه انداخته‌اند. اما واقعیت این نبود. ما در مقابل خودمان بسیاری از افراد وابسته به خاندان سلطنتی پهلوی را می‌دیدیم که هیچ‌کدام کرد نبودند. آن‌ها از این فرصت استفاده کردند تا بر ضد جمهوری اسلامی فعالیت نظامی انجام دهند. روز‌هایی که درگیر عملیات چریکی و جنگ شهری بودیم بسیار روز‌های سختی بود. یاداوری آن روز‌ها واقعاً برای من سخت است. مثلاً لحظاتی که در یک خانه محاصره بودیم و از همه طرف به سوی ما شلیک می‌شد. از ترس بدن ما می‌لرزید، اما وقتی شجاعت کسانی مثل اصغر و ابراهیم و دیگر سرداران گمنام دستمال سرخ‌ها را می‌دیدیم، ما هم روحیه پیدا می‌کردیم.

ابراهیم در جمع دستمال سرخ‌ها بود تا اینکه مناطق کردستان، امنیت نسبی پیدا کرد و بعد از مدت کوتاهی جنگ تحمیلی آغاز شد. در روز شروع جنگ، ابراهیم در تهران حضور داشت. بلافاصله پس از شنیدن خبر، خودش را به کرمانشاه و از آنجا به سرپل ذهاب رساند. من که در مقر دستمال سرخ‌ها در مهاباد بودم، همراه با ان‌ها به هر وسیله‌ای بود خودمان را به سرپل ذهاب و پادگان ابوذر رساندیم. روز دوم مهر ۱۳۵۹ به سرپل ذهاب رسیدیم، از فرماندهان شنیدیم که شهر قصر شیرین سقوط کرده و دشمن با چندین تیپ زرهی و پیادهه، تا ساعاتی دیگر به سرپل ذهاب خواهد رسید. جنگ تمام عیار دشمن بر ضد نظام اسلامی ما آغاز شده بود. هیچ کس نمی‌دانست چه اتفاقی درشرف وقوع است...



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *