اگر به سمت مار شلیک می‌کردیم عراقی‌ها می‌فهمیدند، اگر هم فرار می‌کردیم عراقی‌ها ما را می‌دیدند

2:05 - 12 فروردين 1397
کد خبر: ۴۰۴۴۷۹
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
اگر به سمت مار شلیک می کردیم عراقی ها می فهمیدند، اگر هم فرار می کردیم عراقی ها ما را می دیدند. مار هم به سرعت به سمت ما می آمد. فرصت تصمیم گیری نداشتیم.

اگر به سمت مار شلیک می کردیم عراقی ها می فهمیدند، اگر هم فرار می کردیم عراقی ها ما را می دیدند

به گزارش گروه سیاسی ، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلان‌غرب است.  در ایام تعطیلات نوروز امسال، ۱۵ بُرش از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم» گردآوری شده است، منتشر می‌کند.

راوی: مهدی عموزاده

ساعت ده شب بود. تو کوچه فوتبال بازی می کردیم. اسم آقا ابراهیم را از بچه های محل شنیده بودم، اما برخوردی با او نداشتم.

مشغول بازی بودیم. دیدم از سر کوچه شخصی با عصای زیربغل به سمت ما می آید. از محاسن بلند و پای مجروحش فهمیدم خودش است. کنار کوچه ایستاد و بازی ما را تماشا کرد. یکی از بچه ها پرسید: آقا ابرام بازی می کنی؟ گفت: من که با این پا نمی تونم، اما اگه بخواهید تو دروازه می ایستم.
بازی من خیلی خوب بود. اما هر کاری کردم نتوانستم به او گل بزنم! مثل حرفه ای ها بازی می کرد.

نیم ساعت بعد وقتی توپ زیر پایش بود گفت: بچه ها فکر نمی کنید الان دیروقته، مردم می خوان بخوابن!

توپ و دروازه ها را جمع کردیم. بعد هم نشستیم دور آقا ابراهیم. بچه ها گفتند: اگه می شه از خاطرات جبهه تعریف کنید.

آن شب خاطره عجیبی شنیدم که هیچ وقت فراموش نمی کنم. آقا ابراهیم می گفت: در منطقه غرب با جواد افراسیابی رفته بودیم شناسایی. نیمه شب بود و ما نزدیک سنگرهای عراقی مخفی شده بودیم. بعد هوا روشن شد. ما مشغول تکمیل شناسایی مواضع دشمن شدیم. همینطور که مشغول کار بودیم، یکدفعه دیدم مار بسیار بزرگی درست به سمت مخفیگاه ما آمد! مار به آن بزرگی تا حالا ندیده بودم. نفس در سینه ما حبس شده بود. هیچ کاری نمی شد انجام دهیم.

اگر به سمت مار شلیک می کردیم عراقی ها می فهمیدند، اگر هم فرار می کردیم عراقی ها ما را می دیدند. مار هم به سرعت به سمت ما می آمد. فرصت تصمیم گیری نداشتیم.

آب دهانم را فرو دادم. درحالی که ترسیده بودم، نشستم و چشمانم را بستم. گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهرای مرضیه (س) فسم دادم! زمان به سختی می گذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز کردم. با تعجب دیدم مار تا نزدیک ما آمده و بعد مسیرش را عوض کرده و از ما دور شده!

آن شب آقا ابراهیم چند خاطره خنده دار هم برای ما تعریف کرد. خیلی خندیدیم. بعد هم گفت: سعی کنید آخر شب که مردم می خواهند استراحت کنند بازی نکنید. از فردا هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم. حتی وقتی فهمیدم صبح ها برای نماز مسجد می رود من هم به خاطر او مسجد می رفتم.

تاثیر آقا ابراهیم روی من و بچه های محل تا حدی بود که نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود. مدتی بعد وقتی ایشان راهی جبهه شد ما هم نتوانستیم دوری اش را تحمل کنیم و راهی جبهه شدیم.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *