رؤسای قوه قضائیه وکیل آنلاین مجله حقوقی

آب بازی بعد از آتش خجیر

4:10 - 14 فروردين 1397
کد خبر: ۳۹۹۷۱۹
فکر نمی‌کردم آتش سوزی جنگل اینقدر گسترده و خاموش کردنش این میزان وقت گیر باشد.

آتش سوزی به گزارش خبرنگار گروه جامعه ، گرمای نیمروز تابستان، شهر تهران را در سکوتی خواب آلود فرو برده است. حتی در کلانشهری با این وسعت نیز، در روز‌های پایانی تیر ماه، هیاهوی روز فروکش می‌کند و شهروندان به استراحت می‌پردازند. 

ماموران آتش نشانی ایستگاه ۳۱ نیز مانند دیگران، فاصله بین ناهار و ورزش روزانه را در بعد از ظهر یکی از روز‌های تابستانی سال ۱۳۸۰ به استراحت می‌گذرانند. در گوشه آسایشگاه «علی جعفری» (کاردان خودروی پسرو) روی لبه تخت می‌نشیند و به اطراف نگاه می‌کند. آن سوتر آتش نشانان باسابقه به خوابی عمیق فرورفته‌اند و در نزدیکی او جوان‌تر‌ها روی تخت غلت می‌زنند. چند دقیقه به ساعت ۴ باقی است، پس همگی باید بر خیزند و برای ادامه برنامه روزانه آماده شوند.

«جعفری» به چهره «احمد جواهری» خیره می‌شود. او چنان خوابیده است که گویی هیچ صدایی قادر به بیدار کردنش نیست. لبخندی می‌زند و به قصد شوخی به او نزدیک می‌شود. یک برگ دستمال کاغذی را از جیب بیرون می‌آورد و لوله می‌کند. آنگاه به آرامی دست پیش می‌برد و آن را به بینی احمد نزدیک می‌کند، احمد ناخودآگاه دستش را بالا می‌آورد و مانند کسی که مگس می‌راند حرکتی می‌کند و غلتی می‌زند. 

«جعفری» حرکتش را تکرار می‌کندو «احمد» عکس العمل شدیدتری نشان می‌دهد، اما فرصتی برای ادامه کار باقی نمی‌ماند. زنگ اتوماتیک ایستگاه به صدا در می‌آید وآتش نشانان در یک چشم به هم زدن از جا می‌پرند و از سر عادت به سوی «لوله فرود» می‌دوند.

«احمد» نیم خیز در تخت می‌نشیند و با تعجب به اطراف نگاه می‌کند. «علی جعفری» کنار میله فرود ایستاده و به او نگاه می‌کند.

 - پاشو دیگه! مگه نمی‌شنوی؟ زنگ اتوماتیکه ...

منتظر پاسخ احمد نمی‌ماند و به سرعت از میله فرود، پایین می‌رود. احمد که گویی تازه متوجه ماجرا شده، ازجا می‌جهد و به دنبال بقیه می‌دود.خودرو‌های آتش نشانی به دنبال یکدیگر از ایستگاه خارج می‌شوند. «علی جعفری» در حال رانندگی خودروی پسرو به احمد نگاه می‌کند، که در حال مرتب کردن لباس، در خصوص ماموریت می‌پرسد:- نگفتی کجا میریم؟ آتیش سوزی کارخونه‌س؟- ساعت خواب. بیدار شو بابا، رسیدیم.احمد بادقت به اطراف نگاه می‌کند، هیچ نشانی از آتش سوزی نیست.

 «تهرانپارس» مثل همیشه شلوغ است و خودرو‌ها با شنیدن آژیر خودروی آتش نشانی به سختی راه باز می‌کنند. «جعفری» به سمت سه راه آزمایش می‌پیچد.

احمد صورت خود را با هر دو دست می‌مالد و بادقت بیشتری نگاه می‌کند.

 - اینجا محدوده ماست؟

 - میریم بیرون شهر، جنگل خجیر، کمکی ایستگاه ۱۹ و ایستگاه ۳۲ خودرو‌های آتش نشانی به دنبال هم از جنگل سرخه حصار می‌گذرند و به طرف «جاده پارچین» می‌پیچند. 

خورشید به تدریج فرومی نشیند و دود غلیظی در دوردست، آسمان را سیاه کرده است. صدای آژیر همچنان شینده می‌شود و آتش نشانان بادقت به دور دست نگاه می‌کنند. جعفری می‌گوید: -فکر کنم تا صبح عملیات داشته باشیم. ببین چه خبره! گوشت با منه احمد آقا؟!- آره بابا! کر نیستم که. دارم نیگا می‌کنم.

در امتداد نگاه آن‌ها آتش نشانان ایستگاه ۳۲ با تمام قوا مشغول عملیات هستند و خودروی سه هزار لیتری ایستگاه ۲۳ کمی آن طرف‌تر متوقف شده است. دود غلیظی همه جا را فرا گرفته و در گرمای ناشی از سوختن درخت‌ها، خودرو‌های ایستگاه ۳۱ به دنبال هم پیش می‌روند. کمی جلوتر «افسر آماده») عباس مهری همزمان با توقف خودروها، نزدیک می‌شود. «غفاز نژاد» از ایستگاه ۳۱ به عنوان مسئول پیش می‌دود و در خصوص منطقه عملیات این ایستگاه کسب تکلیف می‌کند.

-شما باید برین ضلع شمال شرقی جنگل. از همین جاده اصلی برین، یه جاده خاکی هست باشیب تند. باید از رودخانه رد شین. مفهومه؟

به سرعت بر می‌گردد و با حرکت دست، مسیر حرکت گروه را نشان می‌دهد. آنگاه داخل خودروی پیشرو مستقر می‌شود وچند لحظه بعد، خودرو‌ها به دنبال یکدیگر از جاده اصلی به سمت شمال شرقی پیش می‌روند.

جاده خاکی بسیار تنگ است و شاخه‌های خشک درختان، معبر را تقریبا غیر قابل عبور ساخته‌اند. خودرو‌ها با قدرت پیش می‌روند و صدای شکستن شاخه‌های درختان در فضا می‌پیچد. کمی جلوتر، جاده با شیب تند به رودخانه‌ای عمیق و پرآب می‌رسد، آب با سرعت زیاد و در مسیری به عمق بیش از ۶۰ سانتیمتر از «جاجرود» به سوی «زاینده‌رود» روان است.

خودرو‌ها از حرکت باز می‌مانند و آتش نشانان برای رایزنی به سرعت پیاده می‌شوند. آنسوی رودخانه در فاصله‌ای اندک، آتش در حال گسترش است و خودرو‌ها قادر به عبور از رودخانه‌ها نیستند. به دستور فرمانده لوله‌کشی آغاز می‌شود.

نمی‌تونیم از آب رد شیم. از همین جا لوله‌کشی می‌کنیم. لوله‌ها رو از بالای درخت‌ها رد کنین. باید مهار بشن. با طناب ببندین به شاخه‌ها. عجله کنین بچه‌ها...

لوله کشی از پمپ خودرو‌ها شروع می‌شود. آتش نشانان به سرعت از رودخانه می‌گذرند. لوله‌ها یکی پس از دیگری از فراز درختان می‌گذرند وبا طناب محکم می‌شوند. خوشبختانه نگرانی کمبود آب وجود ندارد، سمت دیگر لوله‌ها داخل رودخانه قرار می‌گیرد تا آبگیری به وسیله پمپ از طریق رودخانه انجام شود. «علی جعفری» و «احمد جواهری» به کمک یک آتش نشان دیگر پس از اتصال ۱۶ بند لوله در کنار یکدیگر به سمت آتش پیش می‌روند. زغال و خاکستر حاصل از سوختن درختان روی زمین انباشته شده و بیم آ‌ن می‌رود که به لوله‌های برزنتی آب صدمه بزند. به همین سبب آتش نشانان در حال حرکت زمین را با آب پوشش می‌دهند و به سرعت پیش می‌روند.

ماموران ایستگاه‌های مختلف در حال مهار آتش به یکدیگر نزدیک می‌شوند، اما در سمت شمال شرقی، جایی که آتش نشانان ایستگاه ۳۱ به شدت تلاش می‌کنند، هنوز حجم آتش قابل ملاحظه است.

هر چه آتش بیشتر فروکش می‌کند، جنگل دود زده مخوف‌تر می‌شود. زیر نگاه کنجکاو او چند گوزن و گراز می‌گریزند و دو شغال بیتاب و هراسان به سوی احمد می‌دوند. -احمد مواظب باش، شغاله...

احمد، سر لوله رابه طرف شغال‌ها می‌گیرد و آن‌ها می‌گریزند. در فاصله‌ای که آن‌دو مشغول راندن حیوانات هستند، صدای فریاد یکی از آتش نشانان در فضا می‌پیچد. شاخه بزرگی از یک درخت نیمه سوخته بر سر یکی ازآتش نشانان فرود آمده و موجب هراس او شده است.

آتش‌نشان که به چابکی خود را کنار کشیده واز برخورد درخت با کلاه ایمنی‌اش کمی گیج است، نیم‌خیز می‌شود و بدن خود را معاینه می‌کند. خوشبختانه صدمه چندانی ندیده است. با فریاد پاسخ می‌دهد. -بخیر گذشت، نگران نباشین. میام کمک شما.

آتش فروکش می‌کند و آتش نشانان، خسته و پرتلاش، مسیر آتش را می‌پیمایند. هیجان مهار آتش، آن‌ها را بر سر شوق آورده است. بدون توجه به اطراف درحال مهار آتش پیش می‌روند، اما گویی این آتش، سرباز ایستادن ندارد.

خستگی و گرسنگی، نیروی آتش نشانان را تحلیل برده، اما آن‌ها متوجه این نیاز طبیعی نیستند. زمانی به فکر گرسنگی می‌افتند که یکی از آتش نشانان ایستگاه ۱۹ با آوردن غذا توجه آن‌ها را جلب می‌کند.خوشبختانه، به خاطر وجود رودخانه، آب به اندازه کافی در اختیار است.

بدون توجه به خستگی، همچنان تلاش می‌کنند و در سکوت جنگلی که کم کم رو به تاریکی دارد، پیش می‌روند. شاخه‌های درختان کوتاه و تیزی بوته‌های بلند سر و صورت آن‌ها را می‌خراشد. گاهی گوشه لباس یکی از آن‌ها به درخت می‌گیرد و لوله به چپ و راست می‌رود، اما هیچ کدام از این مشکلات نمی‌تواند در حرکت شوق آلود آنان، مانع ایجاد کند. کم کم از لابلای درختان، آسمان صاف و پرستاره دیده می‌شود. دود غلیظ فروکش کرده و صدای سوختن درختان به صدای پرنده شباهنگ می‌آمیزد. سکوت، همه جا را فرا می‌گیرد و اندک دود باقیمانده، آمیخته به بخار برخاسته از درختان سوخته، محیطی وهم آور پدید می‌آورد.

هنوز در دور دست، شعله‌های اندکی دیده می‌شود که به تدریج فروکش می‌کند و نیرو‌های تلاشگر آتش نشانی، خسته، اما خوشحال به سوی خودرو‌های خود می‌روند.

«علی جعفری» و «احمد جواهری» در کنار آتش نشان جوان دیگری که همراه آنهاست خسته، اما خوشحال، لوله‌ها را جمع می‌کنند، دو آتش نشان دیگر نیز به کمک آن‌ها می‌آیند. به کمک یکدیگر، طناب‌ها را می‌گشایند و لوله‌ها را به سمت پمپ جمع می‌کنند، تا به خودرو‌ها می‌رسند.

در محوطه باز اطراف خودرو‌ها، «غفارنژاد» با آنکه خسته است، مصمم و ابرو درهم کشیده پیش می‌آید تا با قدرت و رضایت از همکاران جوانش تشکر کند. ناگهان می‌ایستد و به چهره آن‌ها خیره می‌شود. کم کم لبخندی بر لبانش می‌نشیند، لبخندی که به زودی به خنده‌ای بی مهار تبدیل می‌شود.«علی» و «احمد» به هم نگاه می‌کنند، نگاهشان پر از پرسش است. اما خیلی زود نگاه پرسشگر آن‌ها نیز تغییر حالت می‌دهد. در روشنایی و نشاط حاصل از پایان گرفتن حادثه، آن‌ها تازه صورت یکدیگر را می‌بینند. همگی چهره‌ای سیاه و دود گرفته دارند، به گونه‌ای که انگار کسی آن‌ها را برای منظوری خاص سیاه کرده است.

درحالی که یکدیگر را نشان می‌دهند، به شدت می‌خندند و به «غفارنژاد» نگاه می‌کنند، او نیز همچنان می‌خندد و درحال خنده با آن‌ها حرف می‌زند.- خیلی به عید مونده، چرا شما «حاجی فیروز» شدین؟ نکنه میخواین فیلم بازی کنین؟«علی جعفری» هنوز متوجه سیاه بودن چهره خود نیست و فکر می‌کند، دیگران به خاطر سیاهی بیش از حد صورت «احمد» می‌خندند، درحالیکه او را نشان می‌دهد، پرسش فرمانده را با خنده پاسخ می‌دهد:- فیلم چیه آقا؟! نمایش سیاه بازی یه.- به من می‌خندی؟ آینه بدم دستت؟- من سیاه شدم؟!درحالیکه با شتاب دست به صورت خود می‌کشد، با تعجب به دیگران نگاه می‌کند. آنگاه همه صورت خود را پاک می‌کنند و می‌خندند.

«جعفری» این جمله را می‌گوید و با همان لباس حریق و بادگیر، درحالیکه کلاه ایمنی را از سر خود بر می‌دارد به سوی رودخانه می‌رود و در برابر چشمانی که از خنده به اشک نشسته اند، خودش را به آب روشن رودخانه می‌سپارد.

بقیه نیز به پیروی از او شادمان وارد رودخانه می‌شوند و در سرمای دلنشین آب رودخانه، شب تابستانی پر نشاطی را تجربه می‌کنند.

براساس خاطره آتش نشان علی جعفری



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *